غزاله طیبه امیرجهادی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
وقتی با پیام تماس گرفتم و گفتم که می خواهم برای خرید بیرون برم گفت که منتظر باش تا به دنبالم بیاید و با هم برویم. ساعتی بعد به دنبالم آمد و خوشبختانه چون طلا خواب بود او را با خودم نبردم. بعد از خرید برای خداحافظی از پدر و مادرش به خانه انها رفتیم، وقتی مانتو ام را از تنم درآوردم، چشمش به النگو افتاد و پرسید: مبارکه تازه خریدی؟
-بله.
-از گوهر بین خریدی؟ چون این کارهای ظریف و شیک و در عین حال گرون قیمت فقط اونجا پیدا میشه.
باز به دروغ سرم را تکان دادم و خدا رو شکر کردم که طلا همراهم نیست چون حتما با آب و تاب می گفت «سپهر جون خریده»
چند دقیقه ای هم پیش انها نشستیم و بعد باهم بیرون آمدیم. پیام هر چقدر اصرار کرد که شام را بیرون بخوریم، نپذیرفتم. چون می خواستم چند ساعت باقی مانده را با خانواده ام باشم. وقتی به خانه رسیدیم ساناز و امیر هم امده و منتظرمان بودند. بعد از شام، پیام به خانه خودشان رفت.
بعد از رفتن پیام بابا گفت: غزال حالا که پیام رفت نمی خوای سری به سعید بزنی و هم اینکه ازشون خداحافظی کنی.
-چرا اتفاقا خودم هم همین تصمیم را داشتم.
با هم به اتفاق امیر به خانه عمو سعید رفتیم. میلاد هم انجا بود ولی خبری از سپهر نبود. طلا فورا پرسید: پس سپهر جون کجاست؟ چرا میلاد تنها اومده؟
سهیل- مگه تو میلاد رو می شناسی؟
طلا- بله امروز دیدمش.
سهیل- طلا این سپهر چی کار کرده که اونو بیشتر از ما دوست داری. همه اش ورد زبونت سپهره.
طلا- عمو سهیل ببین چه النگوی قشنگی برام خریده، برای مامی هم گرفته، مامی نشونش بده؟
مامان با اخم زیر لب زمزمه کرد: چرا ازش گرفتی؟ خجالت نکشیده بعد این همه بلا که سرت آورده باز دنبالت راه افتاده.
جوابی ندادم و سرم را پایین انداختم که طلا دوباره پرسید: عمو نگفتی سپهر جون کجاست؟
خاله- عزیزم باز سرش درد می کنه بالا تو اتاقش خوابیده.
طلا- خاله برم بیدارش کنم؟
خاله- آخه عزیزم سرش خیلی درد می کرد.
بابا- طلا جون بذار استراحت کنه.
طلا شانه بالا انداخت و به طرف پله ها دوید، صدایش کردم:
طلا نرو، برگرد، این کار تو درست نیست. باز هم اعتنایی نکرد و بالا رفت. تمام اتاق ها را می گشت چون صدای کوبیده شدن در به گوش می رسید. با باز کردن در اتاق سپهر فریاد کشید: اینجاست پیداش کردم.
عمو سعید- بچه عجیب ایه. زود با همه انس می گیره، دو هفته است سپهر رو دیده ولی انگار که سالهاست اونو می شناسه.
خاله- درست مثل خود غزال، در و تخته با هم خوب جور دراومدن.
خاله خواست دوباره بره و چایی بیاره که مانع شدم و خودم رفتم و آوردم. وقتی چایی تعارف می کردم سپهر و طلا هم آمدند. چشمانش سرخ و متورم بود و صورتش سرخ، سرخ طوری که به کبودی می زد. بابا پرسید: سپهر جان رنگت چرا اینطوری شده.
سپهر – فشارم بالا رفته.
بابا- مگه قرص استفاده نمی کنی، خیلی خطرناکه...
سپهر- چرا قرص خوردم تا کمی بهتر شدم.
چایی برایش گرفتم و گفتم: شرمنده که طلا با این حالت بیدارت هم کرد.
لبخندی زد و گفت: نه اتفاقا چند ساعتی بود که خوابیده بودم و باید دیگه بیدار می شدم.
نگاهی به صورتش انداختم. معلوم بود که دروغ می گوید و گویی تازه رفته تا بخوابد و طلا نگذاشته بود. از قرار معلوم گریه هم کرده بود. حتما باز هم با خاله جروبحث کرده بود، شاید هم به خاطر میلاد، دلم برایش سوخت. چون من هم به نوعی مقصر بودم و اگر رفتار صحیحی داشتم و زندگی را برای خودم و برای او جهنم نمی کردم،الان در کنار هم زندگی بهتری را داشتیم، ای کاش زمان به عقب برمی گشت و من جبران اشتباهاتم را می کردم.
در تمام مدتی که انجا بودیم به خودم و سپهر فکر می کردم و به آینده ای که پیش رو داشتیم. آیا پیام می توانست شوهر خوبی برای من و پدر خوبی برای طلا باشد، یا از چاله درآمده و به چاه می افتادیم؟!
حدودا یک ساعتی نشستیم. موقع رفتن وقتی با سپهر دست می دادم و خداحافظی می کردم آرام گفتم: خواهشا میلاد رو پیش خودت نگه دار گناه داره.
سر تکان داد و حرفی نزد. وقتی به خانه رسیدیم، بعد از بستن چمدانهایم خوابیدم. چون صبح ساعت پنج پرواز داشتیم. وقتی با صدای زنگ ساعت بیدار شدم دیدم بابا و مامان زودتر از من بیدار شدند.
طلا را هم بیدار کرده و حاضر شدیم. همراه بابا و مامان به فرودگاه رفتیم. سهند و شیدا با عمو و زن عمو دقایقی بعد آمدند.
موقع خداحافظی شیدا آهسته در گوشم گفت: غزال اونجارو، چه جالب نامزدت الان تو خونه راحت گرفته خوابیده ولی سپهر اون گوشه ایستاده و از دور بدرقه ات می کنه.
به نقطه ای که شیدا اشاره می کرد نگاه کردم که دیدم سپهر گرفته و مغموم و با حسرت نگاهمان می کند، لحظه ای ایستاده و حیران نگاهش کردم که متوجه نگاهم شد و لبخندی زد و دستی تکان داد. اصلا انتظار نداشتم که ان موقع صبح به فرودگاه بیاید و اگر سهند اعتراض نمی کرد تا ساعت ها همچنان می ایستادم.
سهند- چیه؟ چرا خشکت زده؟ نمی خوای بری تو؟
-هیچی، هیچی بریم.
از مامان و بقیه جدا شدیم و به داخل رفتیم. وقتی هواپیما در فرودگاه پاریس نشست، نفس راحتی کشیدم. چون بعد از پانزده روز دلشوره و اتفاقات جوراجور و عذاب روحی از دست سپهر دوباره به آرامش می رسیدم.
در پانکینگ فرودگاه از سهند و شیدا جدا شدیم و به خانه خودمان رفتیم. دلک برای خانه و زندگیم و لیزا تنگ شده بود. لیزا جلوی در منتظرمان ایستاده بود. به محض پیاده شدن اول طلا را در اغوش گرفت چون حکم بچه اش را داشت.
وقتی به داخل رفتم چون حسابی خسته و کوفته بودم بعد از خوردن چایی رفتم تا بخوابم ولی طلا همچنان گرم صحبت با لیزا بود و اتفاقات این چند روزه را با آب و تاب فراوان تعریف می کرد.
عصر رامین که با مریم اشتی کرده بود به دیدنمان امدند و بعد از آن هم کسری و افسانه با بچه ها امدند. من هم برای شام همه را نگه داشتم تا دور هم باشیم. از نگاه های رامین پیدا بود از اینکه او را انتخاب نکرده ام ناراضی است.
از صبح روز بعد دوباره کار و فعالیت های روزمره ام را، آغاز کردم. به علاوه اینکه باید روی پایان نامه ام هم کار می کردم و این بیشتر وقتم را به خود اختصاص می داد. اغلب تا دیروقت بیدار بودم. طوریکه کمتر وقت می کدم با ایران تماس بگیرم و بیشتر مامان تلفن کرده و حالمان را جویا می شد. چون به پیام گفته بودم وقت ندارم، خودش هفته ای دو سه بار تماس می گرفت. سعی می کردم با روحیاتش بیشتر اشنا شوم، تا در آینده کمتر دچار مشکل بشم. و با بیرون کردن فکر و مهر سپهر، مهر او را در دلم جایگزین کنم که تا حدودی هم موفق شده بودم و از فکر سپهر بیرون امده بودم.
یک روز دیروقت بود که از شرکت آمدم و تا رسیدم، لیزا گفت: سپهر تماس گرفته و با طلا هم صحبت کرده.
-طلا از این به بعد هر وقت زنگ زد بگو طلا نیست، باشه؟
لیزا- باشه.
یک ماهی میشد که از ایران برگشته بودیم که احساس می کردم طلا نسبت به قبل گوشه گیرتر و کم اشتهاتر شده است. و هر کاری کردم علت اش را نفهمیدم و دست به دامن کسری شدم. کسری چند روز مرتب به خانه ما می آمد و با طلا حرف می زد تا شاید علت را بفهمد.
کسری- غزال چون بچه است نمی دونه از چی ناراحته، فقط تا اونجایی که من فهمیدم مشغله زیاد تو باعث شده که احساس کنه بهش بی توجهی شده و دیگه مثل سابق دوستش ندای.
-آخه میگی چی کار کنم؟
-یه خورده از کار شرکت کم کن و به بچه برس.
لیزا- دکتر تازگی ها خیلی زود عصبانی میشه و پرخاش می کنه و حرف منو هم کمتر گوش می کنه.
چاره ای نداشتم و باید بیشتر مواظبش می شدم. برای اینکه کمتر احساس تنهایی کنه از شیدا خواستم تا صبح ها به جای نشستن در خانه، پیش طلا بیاید و خودم هم تا آنجایی که امکان داشت شبها زود می آمدم خانه. ولی طلا باز هم زودرنج و کم اشتها شده بود و سر هر چیز کوچک بهانه می گرفت. همه اینها ریشه روانی داشت و به دوره بارداریم مربوط می شد که با دست های خودم تیشه به ریشه ام زده بودم. خلاصه طلا سخت عذابم می داد، چون روز به روز لاغزتر شده و کاری از دست من برنمی آمد. هرچقدر هم با او حرف می زدم یا عصبانی میشد یا می زد زیر گریه، تا اینکه یک روز یک شنبه سهند او را به پارک برد وقتی به خانه برگشتند، منو به گوشه ای کشید و گفت:
-می دونی از چی ناراحته؟
-اگه می دونستم که راحت می تونستم مشکل شو حل کنم. تا این طوری آب نشه.
سهند با بغض جواب داد: دل تنگ باباش شده، چرا وقتی سپهر زنگ می زنه لیزا گوشی را بهش نمیده.
دو دستی به سرم کوبیدم و گفتم: پس بگو خاک تو سرم شد. من به لیزا گفتم.
سهند- متاسفم، این مشکل فقط به دست خودت حل میشه و از دست من کاری ساخته نیست.
سه روز می گذشت ولی من هنوز نتوانستته بودم با خودم کنار بیام و موضوع را با سپهر در میان بگذارم. از طرفی هم نگران طلا بودم و می ترسیدم باز با حماقتم دستی، دستی طلا را از بین ببرم. وقتی از دانشگاه بیرون آمدم بی حوصله به سمت شرکت به راه افتادم. وقتی رسیدم مگی با دیدنم گفت: غزال براتون مهمون اومده.
متعجب پرسیدم: مهمون، کیه؟
-از دوستان قدیمی شما هستن.
با خودم گفتم « یعنی کیه، این دوست قدیمی از کجا پیداش شده»
در اتاقم را باز کردم که از تعجب خشکم زد. سپهر خنده کنان گفت:
چیه ؟ انتظار دیدنمو نداشتی.
-نه، تو اینجا چی کار می کنی؟

منبع : www. forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
هر کجای دنیا که باشی برای دیدنت میام.
-خوش اومدی، بفرما.
از مگی خواستم برایمان قهوه بیاره، وقتی نشستم نمی دانستم از آمدنش خوشحال باشم یا ناراحت. همین طور در فکر بودم که گفت: چه قدر لاغر شدی، پای چشمات هم گود افتاده، مثل اینکه دوری دلبر بهت نساخته، آره؟
-این همه راه رو اومدی تا بهم متلک بگی و طعنه بزنی. نه خیر، درس و کار از یه طرف، درد طلا هم از یه طرف.
تکانی به خودش داد و گفت: چه دردی؟ مریض شده.
علت ناراحتی طلا را نگفتم و فقط گفتم: مدتیه بی اشتها شده و پرخاشگری می کنه، وقتی باهاش حرف می زنه داد و فریاد می کنه و بعد هم گریه می کنه.
سپهر- اجازه می دی من باهاش حرف بزنم. آخه بی انصاف چرا وقتی زنگ می زنم نمی ذاری باهام حرف بزنه، چیزی ازت کم میشه؟ نمی دونی چقدر دلم براش تنگ شده، آروم و قرارمو ازم گرفته. احساس می کنم چیزی گم کردم.
-باورم نمی شه که یه دختر بچه این همه ازت دلبری کرده باشه که به خاطرش پاشی بیایی اینجا.
-دله دیگه، نمی شه کاریش کرد.
-راستی چرا مستقیما نرفتی خونه و اومدی اینجا.
-چون فقط ادرس اینجا رو داشتم، با هزار بدبختی گیرش آوردم. به خاطر ویزا هم اول مجبور شدم برم رم و از اونجا بیام.
-تو دیوونه ای، دیوونه! حالا هم پاشو بریم خونه که دل و دماغ کار کردن ندارم.
-تازه فهمیدی، از روزی که تو رو دیدم به این بلا گرفتار شدم.
یادداشتی برای رامین گذاشتم و با سپهر به خانه رفتیم. طلا روی تاب نشسته بود و با دیدن ماشینم اول اعتنایی نکرد ولی وقتی چشمش به سپهر افتاد، با خوشحالی فریادی کشید و از تاب پایین پرید
سپهر هم فورا از ماشین پیاده شد و او را درآغوشش گرفت به صدای جیغ طلا، لیزا هم بیرون دوید و با دیدن سپهر که از عکس اش می شناخت، مثل مجسمه ها ایستاد.
طلا با بغض گفت: سپهر جون خیلی دلم برات تنگ شده بود.
عزیزم دل من هم برات تنگ شده بود، یه ذره شده، برای همین اومدم ببینمت.
از دیدن این صحنه حال عجیبی بهم دست داد و اشکم سرازیر شد. لیزا هم مثل من تحت تاثیر قرار گرفته بود و گریه می کرد.
وقتی به داخل رفتیم، چون هنوز نهار نخورده بودم و به شدت گرسنه بودم از لیزا خواستم تا کمی غذا گرم کند. و بعد از عوض کردن لباس، پیش سپهر آمدم طلا هم از گردن سپهر آویزان شده بود و لحظه ای رهایش نمی کرد. مثل دو عاشق دل باخته همدیگه رو می بوییدند و می بوسیدند. دلم به درد امده بود و به بازی روزگار لعنت می فرستادم. چرا باید اینجوری میشد. چرا باید پدر و دختری از وجود هم باخبر نمی شدند. چرا باید من به دلم مهر سکوت می زدم و به تماشای درد و درمان دخترم می نشستم. اگر سپهر کمی دیر می آمد طلا را از دست می دادم. مانده بودم سر دو راهی که آیا به سپهر بگویم یا نه؟ برای همین از ئست خودم و از دست زندگیم عصبانی شده بودم. سپهر دستی به پشتم زد و گفت: چیه تو فکری، نکنه از اومدن من ناراحت شدی؟
-نه اتفاقا به موقع اومدی، چون طلا از دیدنت از این رو به اون رو شد.
سپهر- چه عجب، غرورت اجازه داد که اینو بگی.
با منت بر شانه اش کوبیدم و گفتم: من مغرورم آره.
خنده کنان گفت: حقیقت تلخه غزال خانم.
می خواستم دومین مشت را بزنم که لیزا غذا را آورد. سپهر گفت:
اول بخور تا بعد بتونی برای مشت زنی انرژی داشته باشی.
قاشق را از من گرفت و به طلا غذا داد، او چنان با اشتها می خورد که باعث تعجب من و لیزا شده بود.. شب بعد از شام سپهر بلند شد تا به هتلی که از قبل رزرو کرده بود برود. اما طلا مانع شد و گفت:
نمی ذارم بری، باید پیش ام بمونی.
سپهر- عزیزم صبح دوباره برمی گردم باشه؟
طلا- نه باید بمونی، مامی جون خواهش می کنم تو بهش بگو.
به ناچار گفتم: خوب بمون چرا تعارف می کنی. می ریم از هتل ساکتو هم بر می داریم.
با طعنه جواب داد: آخه می ترسم نامزدت ناراحت بشه و یا آبروت بره.
اخمی کردم و گفتم:
-سپهرخواهش می کنم اینقدر طعنه نزن. به اندازه کافی اعصابم خورده، در ضمن قبلا هم بهت گفتم سلامتی طلا از همه چی مهمتره، فهمیدی؟
سپهر- بله، پس طلا پاشو بریم تا کتک نخوردیم.
سه نفری به هتل رفتیم و بعد از برداشتن ساک و تسویه با هتل، ساعتی در خیابانها گشتیم و دوباره به خانه برگشتیم. ملافه و پتوی نو برداشتم که اتاق مهمان را آماده کنم چون وسواس زیادی داشت. اما گفت: غزال خانم احتیاجی به این کار نیست.
-چرا؟ کار بدی می کنم؟ خوب نمی خوام معذب باشی، و را حت بخوابی. گفتم شاید ملافه و پتو با خودت نیاورده باشی.
سپهر- نه تو خونه زنی که چهار سال باهاش زیر یه سقف زندگی کردم.
-پس پاشو که دیر وقته.
طلا هم همانجا پیش سپهر خوابید. من هم رفتم اتاق خودم، تا پاسی از شب بیدار بودم و فکر می کردم. نزدیکی های صبح با خواب های پریشان بیدار شدم.
رفتم بیرون که دیدم طلا و سپهر راحت کنار هم خوابیده اند. انگار که سالیان سال همدیگر را می شناسند. سپهر انقدر مظلوم خوابیده بود که دلم به حالش سوخت و تا نزدیکی های صبح قدم زدم و راه رفتم و به گذشته فکر کردم که چرا باید سرنوشت ما سه نفر اینطور بشه.
صبح با کسالت پا به دانشگاه گذاشتم. بعداز ظهر هم بی توجه به این که سپهر در خانه مان مهمان است به شرکت رفتم. خیالم از بابت طلا راحت بود و برای اینکه کمتر سپهر را ببینم دیروقت به خانه رفتم. منتظر من بودند تا برای گردش بیرون برند. از نگاهش مشخص بود که از دستم ناراحت و دلخور است. ولی من اعتنایی نکردم.
با هم به خیابان رفتیم، سپهر برای خاله و بقیه کمی سوغاتی خرید. چون ظهر بهم اطلاع داده بودند که لباس عروسی ساناز اماده است با هم رفتیم و تحویل گرفتیم. لباس عروسی که برای طلا هم سفارش داده بودم حاضر بود و فقط لباس مامان و خودم مانده بود. هفته اینده اماده می شد. شام را بیرون خوردیم و بعد به برج ایفل رفته و سپس به خانه برگشتیم. موقع خواب باز در را قفل کردم، چهار روز از اقامت سپهر می گذشت که نزدیک ظهر لیزا تلفن کرد و گفت: قبل از رفتن به شرکت اول سری به خونه بزن.
دلهره به جانم چنگ انداخت. در دلم گفتم « یعنی چی شده، چه اتفاقی افتاده، نکنه پیام تلفن کرده و فهمیده و یا خودش اومده. اگه اینطور بود چه جوابی باید می دادم.» با دلهره به خانه رفتم سگرمه های سپهر درهم بود و طلا . لیزا ساکت نشسته بودند. پرسیدم:
چی شده، چرا اخم هات تو همه؟
با دیدن شناسنامه طلا در دستش دلم هری ریخت، رو به لیزا گفتم: لطفا طلا رو ببر حیاط.
بعد از رفتن انها سپهر فریاد زد و گفت: این چیه غزال، چرا این همه سال از من پنهون کردی. چرا دروغ گفتی، پس طلا دختر خونده توئه، آره؟
بلند شد و به طرفم آمد فکر کردم می خواهد کتک ام بزند ولی شکر خدا بازوهایم را گرفت و محکم تکان داد و گفت: صبر کن ببین چی کارت می کنم! تا از دروغ گویی توبه کنی! حالا منو فریب می دی. اصلا به چه حقی وجود دخترمو از من پنهون کردی، به چه حقی؟
از دیدن صورت برافرخته و چشمان خونبارش، ترجیح دادم ساکت بمانم تا حرف بزند و خودش را سبک کند چون می دانستم فشارش بالا رفته و ممکن است با جواب نادرستم سکته کند. هر چه از دهنش دراومد گفت تا اینکه خسته شد و و روی مبل ولو شد. فورا از ساکش قرص های فشارش را آوردم و داخل آب مقداری آب لیمو ریختم و بهش دادم، هیچ وقت ندیده بودم اینطور عصبانی شود و سرم داد بکشد.
سپهر- اون یکی زهرمار رو هم بیار که سرم ترکید.
بقیه داروهایش را هم آوردم. چندتایی تو حلقش ریخت . سرش را دردستانش گرفته و فشار می داد. بالش و پتو آوردم و گفتم: یه خورده استراحت کن تا حالت جا بیاد.
دراز کشید. طلا و لیزا به داخل آمدند و طلا به کنارم آمد و با بغض گفت:
-مامی، سپهر جون بابای منه؟ بغلش کردم و سرش را به سینه ام فشردم و گفتم: آره عزیزم.
از چشمان بسته سپهر اشک می چکید، اشک هایش را پاک کردم که چشم باز کرد و گفت: چرا این کارو کردیی؟ من هالو میگم چرا اینقدر این بچه رو دوست دارم و وابسته اش شدم. تو هم حتما از اینکه به سادگی منوفریب دادی راضی و خوشحال بودی، آره؟ خوب تلافی کردی. واسه همون یه روزه پا شدی و اومدی. پس از قبل برنامه ریزی کرده بودی.
-نه به خدا، اشتباه می کنی، اگه همون روزا می دونستم که به جای تقویت، سم تو خونش نمی ریختم. من هم حرفهای زیادی برای گفتن دارم. فعلا تو یه خورده استراحت کن و بخواب، بعدا با هم حرف می زنیم.
سپهر- نه بگو، دیگه طاقت ندارم.
-می شه اول تو بگی شناسنامه رو از کجا پیدا کردی؟ یعنی از کجا فهمیدی؟

منبع : www. forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
سپهر- بعد از صبحانه خواستم برم بلیط بگیرم که دیدم طلا شناسنامه و پاسپورتشو آورده که برای اون هم بلیط بگیرم و با خودم ببرمش. گذاشتم روی میز، لیزا با دیدنش طلا را دعوا کرد و با عجله اومد که برداره. منم یه لحظه شک کردم و زودتر از لیزا برداشتم، تا بازش کردم از دیدن اسم و فامیلی خودم، چشام سیاهی رفت. احساس کردم دارم خفه میشم برای همین به لیزا گفتم بهت تلفن کنه. چون خیلی از دستت عصبانی بودم و نمی تونستم تا شب تحمل کنم. منو ببخش که سرت داد کشیدم و بد رفتاری کردم. دست خودم نبود.
لبخندی زدم و گفتم: اگه تو منو ببخشی، منم تو رو می بخشم. ولی باور کن من موقعی که اینجا اومدم نمی دونستم حامله ام. تازه دوماه بعدش فهمیدم، اونهم زمانی که در بیمارستان بستری بودم کسری بهم گفت، یعنی وقتی که چهار ماهه حامله بودم و سه ماه بعدش طلا به دنیا اومد.
سپهر- ولی من نمیذارم دیگه پیش تو بمونه، چون نمی خوام زیر دست جناب احتشام بزرگ بشه هنوز نه به بار نه به داره سرش داد می کشه، حتما چند روز بعد کتکش هم میزنه.
-ولی من بدون طلا نمی تونم زندگی کنم، اون همه چی منه، همه زندگیمه.
سپهر- اونم مشکل خودته، من طلا را با خودم می برم. حالا اجازه می دی من بخوابم سرم بدجوری درد می کنه.
-بخواب.
چون آرام بخش زیادی خورده بود فورا خوابش برد. من هم به سهند تلفن کردم و موضوع را اطلاع دادم. از اینکه امدن سپهر را اطلاع نداده بودم گله مند بود.
سهند قبل از بیدار شدن سپهر خودش را رساند. وقتی بیدار شد تا چشمش به سهند افتاد لبخندی زد و گفت: از قرار معلوم، مثل اینکه سرم می خواد بره زیر اب.
-چند دفعه ادم کشتیم اقا سپهر که این دفعه نوبت تو باشه.
سهند بلند شد و به طرف سپهر رفت و او هم بلند شد و با هم روبوسی کردند، سپس سهند گفت: بی معرفت چهار روزه اینجایی و سری به ما نمی زنی.
سپهر- تقصیره خواهرته، چندبار ادرستو خواستم هربار طفره رفته و نداده. حالا هم برای تشکیل دادگاه خانواده احضارت کرده.
سهند- بله من اومدم بهت بگم اقا سپهر حق نداری دخترتو ببری البته از طرف غزال.
-سهند یعنی تو طرفدار منی یا اون؟
سهند- من طرفدار حق ام، اگه تو مادرشی اون هم پدرشه. چی بگم، یعنی من نمی تونم دخالت کنم.
آمدن سهند بی فایده بود، چون سپهر پاش را در یک کفش کرده بود و می گفت:من طلا را با خورم میبرم. و همانطور هم شد. روز بعد سپهر همراه طلا به ایران پرواز کرد. غم بر تمام وجودم حاکم شد. در این روزهای حساس نمی دانستم چه کار باید بکنم. درست در آخرین روزهای فارغ التصیل ام بود که طوفانی در زندگیم شروع به وزیدن کرد. حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم نه با کسری و افسانه تماس داشتم و نه به تلفن های پیام جواب می دادم. تنها کارم گریه و زاری بود. درست یک هفته از رفتن طلا می گذشت. شب بی حال و خسته دراز کشیده بودم که افسانه با بچه ها سرزده آمد. پویا فورا سراغ طلا را گرفت و پرسید: خاله طلا کجاست؟ رفته خونه داییش.
بغضم دوباره سرباز کرد و با گریه گفتم: نه عزیزم رفته پیش باباش، یعنی باباش برده.
افسانه با دهان باز و چشمانی گشاد شده، گفت: چی، باباش. کی چطوری؟ اخه از کجا فهمیده؟
مختصری از انچه اتفاق افتاده برایش تعریف کردم. او شروع کرد به سرزنش کردن که چرا اجازه دادم به خانه ام بیاید و تنهاشون گذاشتم و...و ...
تا اینکه کسری برسد افسانه همچنان پشت سر سپهر بد و بیراه می گفت. کسری جواب داد: افسانه این حرفها چه معنی داره؟ طلا باید می فهمید پدر داره، تا یک عمر در حسر نداشتن پدر نسوزه، اون باید سایه پدر بالای سرش باشه تا عقده ای بار نیاد. شکر خدا غزال که الان هیچ مشکلی نداره. همون عید باید سپهر رو در جریان می گذاشت تا کار به اینجا نمی رسید.
افسانه- تو هم که همش سنگ سپهر رو به سینه می زنی و به فکر اون هستی.
کسری- نه خیر خانم من به فکر آینده هستم و به سرنوشت اون طفل معصوم فکر می کنم. نه مثل تو که به فکر پیام هستی.
بین افسانه و پیام دلخوری پیش آمد که باعث و بانیش من بودم. دیگر حالم از خودم و زندگیم بهم می خورد. بعد از رفتن انها انقدر گریه کردم تا بیهوش شدم.
هر روز بالاجبار به دانشگاه و سرکلاس می رفتم. پانزده روز از رفتن طلا می گذشت و من فقط دوبار توانسته بودم با او حرف بزنم آن هم موقعی بود که مامان او را به خانه خودشان آورده بود. سپهر به تلافی کارم اجازه صحبت کردن نمی داد. آخرین بار که به خانه اش تلفن کردم، تهدید کرد و گفت:
-اگه یک بار دیگر اینجا تماس بگیری برای همیشه از دیدن دخترت محرومت می کنم.
ترسم از این بود که نکند سپهر به خاطر پنهان کاری از دستم شکایت کند و به ضرر من تمام شود. این فکر و خیال حوصله هر کاری را از من گرفته بود. دل به کار نمی دادم و کمتر به شرکت می رفتم. فقط سعی می کردم تا درسهایم را به خوبی بخوانم تا هر چه زودتر تمامش کنم و راهی ایران شوم. در این معرکه پیام از طرفی با نیش و کنایه هایش آزارم میداد. زندگیم شده بود جهنم. کمتر شبی می شد که به خاطر دختر گلم، اشک نریزم. روزها را می شمردم تا هر چه زودتر به سوی دخترم بشتابم. یک ماه نیم دوری از طلا، مثل یک قرن گذشت. به محض تمام شدن امتحاناتم بلیط گرفته و به سوی تهران پرواز کردم. چون دو فهته تا عروسی ساناز فرصت باقی بود، سهند و شیدا همراه من نیامدند.
موقعی که در فرودگاه مهراباد پا به زمین گذاشتم دل تو دلم نبود. و برای در اغوش گرفتن طلا بی قراری می کردم. بعد از امورات گمرکی بلافاصله به سمت در خروجی به راه افتادم. از دور و از پشت شیشه در میان استقبال کنندگان چشمم دنبال طلا می گشت ولی هرچه گشتم ندیدمش.
همه بودند، مامام، بابا، ساناز و همچنین، عمو محمود و زن عمو، عمو سعید و خاله، سهیل ولی خبری از طلا نبود. وقتی جلو رفتم بعد از سلام اولین سوالی که پرسیدم: پس طلا کو؟
عمو سعید سر تکان داد و گفت: شرمنده ام، این پسره لجباز و دیوونه نذاشت بیارمش. به خدا من هم دیگه حریف اش نمی شم.
خودم را در اغوش عمو سعید انداختم و های های گریه کردم، عمو دلداریم می داد و می گفت: عزیزم گریه نکن، خودم با پدرام صحبت کردم و مطمئن باش دخترتو از طریق قانون بهت برمی گردونم چون اون لیاقت نگه داری از بچه رو نداره.
بعد از تمام شدن گریه هایم با تک تک شان روبوسی کردم و بعد دسته جمعی به خانه ما رفتیم. در خانه هر کسی حرفی می زد و اظهار نظری می کرد و من بی طاقت چشم به ساعت دوخته بودم تا به محض رفتن مهمانها به دیدن طلا بروم. ساعت دو بود که رفتند. بلافاصله بلند شدم و مانتو به تن کردم.
بابا- دخترم این وقت شب درست نیست بری اونجا. شاید درو برات باز نکنه.
-اونقدر میشینم پشت در تا دلش به درد بیاد.
مامان- عزیزم تا صبح چیزی نمونده، من و بابات صبح میریم و باهاش حرف می زنیم.
-نمی تونم، دیگه طاقت ندارم. حتی شده از دیوار بالا میرم و می بینمش.
ساناز- می خوای منم باهات بیام.
-نه خودم تنهایی میرم.
کلید ماشین را برداشتم و به سمت خانه سپهر به راه افتادم. جلوی در ماشین را پارک کرده و پیاده شدم. قلبم به شدت می تپید، انقدر از دستش ناراحت بودم که حد نداشت، دلم می خواست خفه اش کنم. فکر نمی کردم تا این حد پست و نامرد باشد که تلافی کند و ازارم دهد. دستم را روی زنگ گذاشتم و یک ریز زنگ زدم، خواب الود جواب داد: کیه این وقت شب، مگه سر آوردی که اینطور زنگ می زنی؟
-نه خیر! خبر مرگتو آوردم.
سپهر- ببخشید شما، ملک الموت هستید.
-حالا دیگه منو نمی شناسی دیوونه. اگه دستم بهت برسه خفه ات می کنم، صبر کن.
سپهر- خانم ملک الموت فردا صبح تشریف بیارید تا ببینم کارتون چیه، چون الان خوابم میاد.
-سپهر مسخره بازی رو بذار کنار، به جان طلا اگه رزو باز نکنی از دیوار میام بالا.
در را باز کرد، تا جلوی ساختمان دویدم. خنده کنان دست به سینه ایستاده بود. گفت: ای وای خانم سراج شمائید، ببخشید که نشناختمتون، رسیدن به خیر! چرا بی خبر تشریف آوردین، اگه خیر می دادین گوسفندی زیر پاتون قربونی می کردم.
-زهرمار، مرض گرفته الان خودم قربونی ات می کنم تا یادت نره با کی طرفی، حالا برو کنار می خوام طلا رو ببینم.
سپهر- برای همیشه اومدی یا لحظه ای.
از دیدن قیافه نحس ات عقم میگیره، چه برسه بخوام باهات زیر یه سقف زندگی کنم.

منبع : www. forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
سپهر- پس لطفا برگرد پیش اقای احتشام چون هر چی باشه طلا از گوشت و خون منه، انشالله از عشقت به شوهر محبوبت که از دیدنش عق نمی زنی یه دختر میاری و هر چقدر خواستی می بینی اش.
-حساب تو با طلا جداست، برو کنار دیونه ام نکن.
سپهر- این وقت شب مزاحم شدی هیچ، تهدیدم می کنی؟ برو فردا صبح با وکیل عمو سعیدت بیا.
قسمت 55


چون بحث و جدال فایده ای نداشت به پایش افتادم و گریه کنان گفتم: سپهر خواهش می کنم بذار فقط چند لحظه ببینمش.
فورا بلندم کرد و گفت: لعنتی این چه کاریه میکنی، بیا بریم داخل و ببینش.
دستش را انداخت دور کمرم و به داخل برد. هر چند که از تماس تنم با تنش ناراحت شدم ولی ترسیدم اعتراض کنم و ناراحت شود و اجازه دیدن طلا را ندهد. با هم بالا رفتیم. طلای عزیزم آرام درخواب بود، طاقت نیاوردم که بیدارش نکنم، آنقدر بوسیدمش که چشم باز کرد و گفت: مامی اومدی؟
بغلش کردم و به سینه ام فشردم و گفتم: اره عزیزم، نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود. اومدی پیش بابات و منو هم فراموش کردی؟
-نه مامی من شما رو فراموش نکردم بلکه خیلی هم دلم تنگ شده بود.
-پس چرا با، بابابزرگت اینا نیومدی فرودگاه تا زودتر ببینمت.
طلا- آخه بابا گفت اگه من با بابابزرگ بیام فرودگاه دیگه نمی تونه شما رو ببینه. ولی اگه اینجا بمونم شما مجبور میشید بیایید اینجا.
کمی دلم آرام گرفت. پس قصد تلافی و ازار نداشت. هر چند که دیگه بهش اعتماد نداشتم. در این فکر بودم که طلا پرسید: مامی می مونی پیشم.
-پاشو لباستو بپوش با هم بریم خونه مادربزرگ.
سپهر- شرمنده غزال خانم، از این به بعد هر وقت خواستی دخترمونو ببینی باید تشریف بیاری اینجا، طلا با تو جایی نمیاد.
-آخه سپهر چرا با من لج می کنی و آزارم میدی. جواب پیامو چی بدم، نمیگه اینجا تو خونه تو چه غلطی می کنم.
شانه بالا انداخت و گفت: میل خودته، می تونی یکی اش رو انتخاب کنی، یا طلا یا اقا پیام.
عجب مصیبتی گیر کرده بودم.می دانستم می خواست من از پیام دست بکشم و دوباره برگردم پیش او. دیگر نمی دانست حالم از همه مردها بهم می خورد و اگر می توانستم حلقه پیام را هم پس می دادم. از روی ناچاری به خانه تلفن کردم و بابا گ.شی را برداشت.
-سلام بابا، من یه ساعت دیگه برمی گردم چون سپهر نمی ذاره طلا را با خودم بیارم.
بابا- نصفه شب کجا راه میافتی توی خیابون، سپهر که نمی خواد تورو بخوره، بمون صبح بیا.
-چشم خداحافظ.
گوشی را گذاشتم و با خیال راحت در را به رویش بستم و مانتو از تنم بیرون اوردم و از لباس راحتی هایی که متعلق به چند سال پیشم بود برداشتم و پوشیدم. بعد طلا را بغل کرده و با هم پایین رفتیم، کلید ماشین را به طرفش پرت کردم و گفتم: اگه زحمت نیست اون ماشین رو بیار داخل.
برق رضایت و شادی در چشمانش ظاهر شد، فاتحانه کلید را برداشت و به حیاط رفت. بعد از رفتن سپهر نگاهی به طلا کردم و پرسیدم: خانم خانما چقدر تپل شدی، مگه ورزش نمی کنی هان؟
طلا- چرا بابا برام مربی گرفته و تو خونه تمرین می کنیم ولی اونقدر بهم غذا و خوراکی میده، این طوری تپل شدم.
-طلا بابا رو خیلی دوست داری اذیتت که نمی کنه؟
طلا- نه مامی، بابا خیلی مهربونه، من هم خیلی، خیلی دوستش دارم، شما رو هم به اندازه بابا دوست داری.
با طلا صحبت می کردم که داخل آمد و فورا برایم شیرینی و چای آورد. مشخص بود که به انتظارم نشسته و خواب را بهانه می کرد، هر چی می گفت و می پرسید جوابش را نمی دادم تا اینکه طلا خوابش گرفت. با هم تو اتاق سپهر که تخت دو نفره خودم قرار داشت خوابیدیم. قبل از اینکه بخوابم اول در را قفل کردم.
صبح وقتی از خواب بیدار شدیم سپهر رفته بود. رعنا خانم با بیدار شدن ما فورا میز صبحانه را چید. تند تند صبحانه را خورده و از فرصت استفاده کردم و طلا را با خودم بردم. هر چند خودش قبل از بیدار شدن ما رفته بود تا من به راحتی طلا را با خودم ببرم.
وقتی به خانه رسیدیم، دیدم مامان و بابا سرکار نرفته و منتظرم هستند. با دیدن طلا انها هم نفس راحتی کشیدند. تا عصر طلا پیشم بود که ساعت پنج و نیم سپهر به دنبالش آمد و با خودش برد. دقایقی بعد از رفتن انها، خانم احتشام و پیام آمدند. از دستش دلخور بودم چرا که به خودش زحمت نداده بود تا برای استقبالم به فرودگاه بیاید. چند دقیقه ای بعد از آمدنشان خانم احتشام گفت: غزال جان ما اومدیم تا هر چه سریعتر مقدمات ازعروسی رو فراهم کنیم تا پیام هم از این بلاتکلیفی دربیاد و سروسامانی به این زندگیش بده.
-شرمنده من تا زمانی که تکلیف طلا مشخص نشده و خیالم از بابتش اسوده نشده نمی تونم عوسی کنم.
خانم احتشام- اخه چرا عزیزیم؟ ازدواج شما چه ربطی به مساله طلا داره. شما می تونید بعد از ازدواج دوتایی دنبال کار طلا باشید.
بعد رو به بابا گفت: آقای سراج شما به غزال جون بگید شاید قبول کنه و هر چه زودتر به سر خونه و زندگی خودش بره.
چون می دانستم ممکن است با ازدواج با پیام وضع از اینی که هست بدتر شود و شاید برای همیشه از دیدنش محروم شوم سکوت کردم و حرفی نزدم و به حرف هایی که میان بابا و مامان و انها رد و بدل می شد گوش می دادم. تا اینکه کتی و پدرام با دو پسرشان امدند و با شلوغ شدن خانه پیام و خانم احتشام قصد رفتن کردند. هر چقدر مامان اصرار کرد برای شام نماندند و رفتند. از اینکه پیام نماند ناراحت نشدم چون می توانستم با خیال راحت با پدرام صحبت کنم. بعد از رفتن انها، پدرام زودتر از من گفت: غزال می دونی آقای زمانی خواسته به دفاع از تو از دست پسرش شکایت کنم.
-بله می دونم، دیشب عمو بهم گفت. ولی تو فکر می کنی با شکایت کردن مشکل من حل میشه؟
پدرام- راستشو بخوای نه، مشکل تر میشه چون برگ برنده الان دست اونه و نهایتا من با پارتی بازی و دوندگی می تونم تا هفت سالگی نگه داریشو برات جور کنم. به نظر من بهترین راه حل حرف زدنه و کنار اومدن با سپهره تا شاید قانعش کنی و بتونی حضانتشو بطور دائمی به عهده بگیری.
-حرف زدن با سپهر بی فایده است. چون وقتی می تونم طلا را برای همیشه پیش خودم نگه دارم که دوباره برگردم پیش سپهر و این تنها خواسته اونه.
مامان با چشمان گرد شده گفت: چی؟ غلط کرده، چر اون موقع که دنبال خوش گذروونی و عیاشی بود فکر تورو نمی کرد. حالا به یادش افتاده، به خدا فقط به احترام سعید و نازی چیزی بهش نمی گم وگرنه بلایی سرش میاوردم که عیاشی از یادش بره.
بابا- شیرین تو که باز زود اتیشی شدی، اجازه بده پدرام بقیه حرفشو بزنه!
یاشار- پس با این حساب در این موقع حساس، ازدواج تو بیشتر تحریک اش می کنه و کار خراب تر میشه.
پدرام- صد درصد، اول باید صبر کنه تا تکلیف طلا روشن بشه بعد هر کاری خواست بکنه.
با آمدن فرید بحث خاتمه یافت و حرف عروسی ساناز پیش کشیده شد. بابا همه را برای شام نگه داشت و سفارش پیتزا داد. جای خالی طلا در بین بچه هایی که داشتند بازی می کردند ناراحتم می کرد و غمی بزرگ در دلم رخنه کرده بود. اصلا حواسم به حرفهای بقیه نبود و در عالم خودم با این مشکل بزرگ دست و پا می زدم، تا شاید راه حلی بیابم. شب باز بعد از رفتن مهمانها به اتاقم پناه بردم و در خلوت تنهایی به فکر راه حلی بودم که کم کم چشمانم سنگین شد.
صبح باز برای دیدن طلا راهی خانه سپهر شدم که در کمال ناباوری رعنا خانم گفت: صبح زود اقای مهندس با طلا رفتن مسافرت.
با شنیدن این جمله انگار یک سطل اب یخ روی سرم خالی کردند. بی اختیار روی زمین نشستم و گریه کردم، ضجه می زدم و به خدا التماس می کردم. بعد از این همه انتظار فقط یک روز موفق به دیدن دخترم شده بودم.
رعنا خانم- ای وای خدا مرگم بده، چرا اینطوری می کنید خانم.

منبع : www. forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
سپهر- پس لطفا برگرد پیش اقای احتشام چون هر چی باشه طلا از گوشت و خون منه، انشالله از عشقت به شوهر محبوبت که از دیدنش عق نمی زنی یه دختر میاری و هر چقدر خواستی می بینی اش.
-حساب تو با طلا جداست، برو کنار دیونه ام نکن.
سپهر- این وقت شب مزاحم شدی هیچ، تهدیدم می کنی؟ برو فردا صبح با وکیل عمو سعیدت بیا.
قسمت 55


چون بحث و جدال فایده ای نداشت به پایش افتادم و گریه کنان گفتم: سپهر خواهش می کنم بذار فقط چند لحظه ببینمش.
فورا بلندم کرد و گفت: لعنتی این چه کاریه میکنی، بیا بریم داخل و ببینش.
دستش را انداخت دور کمرم و به داخل برد. هر چند که از تماس تنم با تنش ناراحت شدم ولی ترسیدم اعتراض کنم و ناراحت شود و اجازه دیدن طلا را ندهد. با هم بالا رفتیم. طلای عزیزم آرام درخواب بود، طاقت نیاوردم که بیدارش نکنم، آنقدر بوسیدمش که چشم باز کرد و گفت: مامی اومدی؟
بغلش کردم و به سینه ام فشردم و گفتم: اره عزیزم، نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود. اومدی پیش بابات و منو هم فراموش کردی؟
-نه مامی من شما رو فراموش نکردم بلکه خیلی هم دلم تنگ شده بود.
-پس چرا با، بابابزرگت اینا نیومدی فرودگاه تا زودتر ببینمت.
طلا- آخه بابا گفت اگه من با بابابزرگ بیام فرودگاه دیگه نمی تونه شما رو ببینه. ولی اگه اینجا بمونم شما مجبور میشید بیایید اینجا.
کمی دلم آرام گرفت. پس قصد تلافی و ازار نداشت. هر چند که دیگه بهش اعتماد نداشتم. در این فکر بودم که طلا پرسید: مامی می مونی پیشم.
-پاشو لباستو بپوش با هم بریم خونه مادربزرگ.
سپهر- شرمنده غزال خانم، از این به بعد هر وقت خواستی دخترمونو ببینی باید تشریف بیاری اینجا، طلا با تو جایی نمیاد.
-آخه سپهر چرا با من لج می کنی و آزارم میدی. جواب پیامو چی بدم، نمیگه اینجا تو خونه تو چه غلطی می کنم.
شانه بالا انداخت و گفت: میل خودته، می تونی یکی اش رو انتخاب کنی، یا طلا یا اقا پیام.
عجب مصیبتی گیر کرده بودم.می دانستم می خواست من از پیام دست بکشم و دوباره برگردم پیش او. دیگر نمی دانست حالم از همه مردها بهم می خورد و اگر می توانستم حلقه پیام را هم پس می دادم. از روی ناچاری به خانه تلفن کردم و بابا گ.شی را برداشت.
-سلام بابا، من یه ساعت دیگه برمی گردم چون سپهر نمی ذاره طلا را با خودم بیارم.
بابا- نصفه شب کجا راه میافتی توی خیابون، سپهر که نمی خواد تورو بخوره، بمون صبح بیا.
-چشم خداحافظ.
گوشی را گذاشتم و با خیال راحت در را به رویش بستم و مانتو از تنم بیرون اوردم و از لباس راحتی هایی که متعلق به چند سال پیشم بود برداشتم و پوشیدم. بعد طلا را بغل کرده و با هم پایین رفتیم، کلید ماشین را به طرفش پرت کردم و گفتم: اگه زحمت نیست اون ماشین رو بیار داخل.
برق رضایت و شادی در چشمانش ظاهر شد، فاتحانه کلید را برداشت و به حیاط رفت. بعد از رفتن سپهر نگاهی به طلا کردم و پرسیدم: خانم خانما چقدر تپل شدی، مگه ورزش نمی کنی هان؟
طلا- چرا بابا برام مربی گرفته و تو خونه تمرین می کنیم ولی اونقدر بهم غذا و خوراکی میده، این طوری تپل شدم.
-طلا بابا رو خیلی دوست داری اذیتت که نمی کنه؟
طلا- نه مامی، بابا خیلی مهربونه، من هم خیلی، خیلی دوستش دارم، شما رو هم به اندازه بابا دوست داری.
با طلا صحبت می کردم که داخل آمد و فورا برایم شیرینی و چای آورد. مشخص بود که به انتظارم نشسته و خواب را بهانه می کرد، هر چی می گفت و می پرسید جوابش را نمی دادم تا اینکه طلا خوابش گرفت. با هم تو اتاق سپهر که تخت دو نفره خودم قرار داشت خوابیدیم. قبل از اینکه بخوابم اول در را قفل کردم.
صبح وقتی از خواب بیدار شدیم سپهر رفته بود. رعنا خانم با بیدار شدن ما فورا میز صبحانه را چید. تند تند صبحانه را خورده و از فرصت استفاده کردم و طلا را با خودم بردم. هر چند خودش قبل از بیدار شدن ما رفته بود تا من به راحتی طلا را با خودم ببرم.
وقتی به خانه رسیدیم، دیدم مامان و بابا سرکار نرفته و منتظرم هستند. با دیدن طلا انها هم نفس راحتی کشیدند. تا عصر طلا پیشم بود که ساعت پنج و نیم سپهر به دنبالش آمد و با خودش برد. دقایقی بعد از رفتن انها، خانم احتشام و پیام آمدند. از دستش دلخور بودم چرا که به خودش زحمت نداده بود تا برای استقبالم به فرودگاه بیاید. چند دقیقه ای بعد از آمدنشان خانم احتشام گفت: غزال جان ما اومدیم تا هر چه سریعتر مقدمات ازعروسی رو فراهم کنیم تا پیام هم از این بلاتکلیفی دربیاد و سروسامانی به این زندگیش بده.
-شرمنده من تا زمانی که تکلیف طلا مشخص نشده و خیالم از بابتش اسوده نشده نمی تونم عوسی کنم.
خانم احتشام- اخه چرا عزیزیم؟ ازدواج شما چه ربطی به مساله طلا داره. شما می تونید بعد از ازدواج دوتایی دنبال کار طلا باشید.
بعد رو به بابا گفت: آقای سراج شما به غزال جون بگید شاید قبول کنه و هر چه زودتر به سر خونه و زندگی خودش بره.
چون می دانستم ممکن است با ازدواج با پیام وضع از اینی که هست بدتر شود و شاید برای همیشه از دیدنش محروم شوم سکوت کردم و حرفی نزدم و به حرف هایی که میان بابا و مامان و انها رد و بدل می شد گوش می دادم. تا اینکه کتی و پدرام با دو پسرشان امدند و با شلوغ شدن خانه پیام و خانم احتشام قصد رفتن کردند. هر چقدر مامان اصرار کرد برای شام نماندند و رفتند. از اینکه پیام نماند ناراحت نشدم چون می توانستم با خیال راحت با پدرام صحبت کنم. بعد از رفتن انها، پدرام زودتر از من گفت: غزال می دونی آقای زمانی خواسته به دفاع از تو از دست پسرش شکایت کنم.
-بله می دونم، دیشب عمو بهم گفت. ولی تو فکر می کنی با شکایت کردن مشکل من حل میشه؟
پدرام- راستشو بخوای نه، مشکل تر میشه چون برگ برنده الان دست اونه و نهایتا من با پارتی بازی و دوندگی می تونم تا هفت سالگی نگه داریشو برات جور کنم. به نظر من بهترین راه حل حرف زدنه و کنار اومدن با سپهره تا شاید قانعش کنی و بتونی حضانتشو بطور دائمی به عهده بگیری.
-حرف زدن با سپهر بی فایده است. چون وقتی می تونم طلا را برای همیشه پیش خودم نگه دارم که دوباره برگردم پیش سپهر و این تنها خواسته اونه.
مامان با چشمان گرد شده گفت: چی؟ غلط کرده، چر اون موقع که دنبال خوش گذروونی و عیاشی بود فکر تورو نمی کرد. حالا به یادش افتاده، به خدا فقط به احترام سعید و نازی چیزی بهش نمی گم وگرنه بلایی سرش میاوردم که عیاشی از یادش بره.
بابا- شیرین تو که باز زود اتیشی شدی، اجازه بده پدرام بقیه حرفشو بزنه!
یاشار- پس با این حساب در این موقع حساس، ازدواج تو بیشتر تحریک اش می کنه و کار خراب تر میشه.
پدرام- صد درصد، اول باید صبر کنه تا تکلیف طلا روشن بشه بعد هر کاری خواست بکنه.
با آمدن فرید بحث خاتمه یافت و حرف عروسی ساناز پیش کشیده شد. بابا همه را برای شام نگه داشت و سفارش پیتزا داد. جای خالی طلا در بین بچه هایی که داشتند بازی می کردند ناراحتم می کرد و غمی بزرگ در دلم رخنه کرده بود. اصلا حواسم به حرفهای بقیه نبود و در عالم خودم با این مشکل بزرگ دست و پا می زدم، تا شاید راه حلی بیابم. شب باز بعد از رفتن مهمانها به اتاقم پناه بردم و در خلوت تنهایی به فکر راه حلی بودم که کم کم چشمانم سنگین شد.
صبح باز برای دیدن طلا راهی خانه سپهر شدم که در کمال ناباوری رعنا خانم گفت: صبح زود اقای مهندس با طلا رفتن مسافرت.
با شنیدن این جمله انگار یک سطل اب یخ روی سرم خالی کردند. بی اختیار روی زمین نشستم و گریه کردم، ضجه می زدم و به خدا التماس می کردم. بعد از این همه انتظار فقط یک روز موفق به دیدن دخترم شده بودم.
رعنا خانم- ای وای خدا مرگم بده، چرا اینطوری می کنید خانم.

منبع : www. forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
بیچاره با چثه ضعیفش از زمین بلندم کرد و به داخل برد و برایم شربت درست کرد. چند دقیقه ای نشستم تا ارام شدم. بعد بلند شدم و یکراست به شرکت عمو رفتم. عمو سعید با دیدن حال پریشانم گفت:
چی شده دخترم، چرا اینطور پریشونی؟
-عمو شما بگید با این سپهر چی کار کنم، من نرسیده اون طلا رو برداشته رفته مسافرت! آخه چرا اینقدر اذیتم می کنه، من چه هیزم تری بهش فروختم که این قدر شکنجه ام میده.
عمو سعید- به جان عزیزت منم نمی دونم چی کارش کنم! صبح فرید بهم گفت که رفته مسافرت، باور کن از دستش به تنگ اومدم. دیگه ابرویی از دست این احمق برام نمونده. دیروز اون زنیکه پدر سگ نمی دونی به خاطر سه روز دیرشدن پولش چه قشقرقی به راه انداخته بود. فقط از خدا می خوام زودتر منو بکشه و از این زندگی راحت بشم. باباجون نمی دونم هر کاری رو که خودت صلاح می دونی بکن، چون من که عاجزم.
-ببخشید که من باعث ناراحتی شما شدم از بی درمونی به شما پناه اوردم.چی کار کنم؟
عمو- حق داری عزیزم، با این قلب مریض ام به جای استراحت، فقط حرص و جوش سپهر رو می خورم. این همه کار ریخته سرم اونوقت این اقا رفته مسافرت، این هم از کمک کردنشه.
-اگه کمکی از دست من برمیاد بگید، من در خدمتم. چون شما حق پدری در گردن من دارید.
عمو- پیر شی بابا.
دیگه به خانه نرفتم و در شرکت ماندم و در کاها به عمو کمک کردم تا شاید با کار کردن کمتر فکر کنم و هم جور اقا را بکشم. هر روز به امید اینکه اقا برگشته باشه به شرکت می رفتم و عصر با روحی ازرده و خسته به خانه برمی گشتم. هر چقدر هم از فرید و بهناز سوال می کردم که کجا رفتند، اظهار بی اطلاعی می کردند. ولی می دانستم دروغ می گویند. بابا و مامان نمی دانستند به فکر عروسی باشند یا به فکر چاره درد من، سپهر هم موبالش را خاموش کرده بود تا مبادا من تماس بگیرم. یک هفته بی خبری دیوانه ام کرده بود. جوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشتم. از طرفی در این گیر و دار پیام هم موی دماغم شده بود و اغلب شبها دنبالم می آمد و با هم بیرون می رفتیم. از روی ناچاری به دنبالش به راه می افتادم ولی همه اش تو خودم بودم که اخر اعتراض کرد: غزال تو همه را فدای طلا کردی! خواسته های من برای تو هیچ ارزشی نداره، آخه تا کی می خوای امروز و فردا کنی و عروسی مونو به تاخیر بندازی.
لحظه ای مکث کردو سپس گفت: نکنه پشیمون شدی.
نگاهی بهش انداختم و گفتم: تو خیلی سنگ دلی، بعد از دو ماه فقط یک روز تونستم طلا رو ببینم، تو اگه بودی ناراحت نمی شدی، حالا تو انتظار داری من برات رقص و پایکوبی کنم. باید در موقعیت من قرار می گرفتی تا بدونی چی می کشم اونوقت نمی گفتی پشیمون شدی؟
پیام- اگه حالتو درک نمی کردم که این قدر کوتاه نمی امدم، چه طور حوصله منو نداری ولی حوصله کار کردن اونهم تو شرکتاقای زمانی رو داری؟
از بدبختی و درماندگی اشکم سرازیرشد. چون پیام از دل بی قرار من خبر نداشت و نمی دانست چی می کشم و از روی ناچاری به انجا میرم، دستم را به دستش گرفت و گفت: معذرت می خوام، قصد ناراحت کردن تو رو نداشتم.
با حرص دستم را بیرون کشیدم و گفتم: تو فقط بلدی نیش و کنایه بزنی، طلا پاره تنه منه، من نمی تونم به این راحتی ازش دست بکشم. مگه تو نمی دونستی که من یه دختر دارم و حاضرم جونمو فداش کنم، پس چرا می خوای فراموشش کنم.
پیام- آخه مگه من میگم فراموشش کن یا ازش دست بکش، ولی یه کمی هم به من توجه کنی خوب میشه! ناسلامتی من نامزد تو هستم.
به زور لبخندی زدم و گفتم: چشم سعی می کنم.
چون نمی خواستم اشتباه گذشته رو تکرار کنم و تمام هم و غم من شده بود طلا، ولی چه باید می کردم، آن شب برخلاف تمامی شبها به خانه انها رفتم و تا دیر وقت انجا بودم.
روز بعد دوباره پیام دنبالم امد و به استقبال سهند وشیدا و کسری و افسانهو بچه ها به فرودگاه رفتیم. هر چه به تاریخ عروسی نزدیک می شد بیشتر غمگین و افسرده می شدم، می ترسیدم به خاطر اینکه جشن را به کام من تلخ کند طلا را نیاورد.
تمام اقوام از ارومیه امده بودند. دو روز مانده به مراسم عروسی همراه عمو بهرام و زن عمو به استقبال سیاوش رفتم. سیاوش که از دور چشمش به من افتاد لحظه ای ایستاد و مات و مبهوت نگاهم کرد و بعد بیرون امد و لبخند زنان گفت:: من خواب می بینم، خدایا اصلا باورم نمی شه.
-نه باورت بشه چون در عالم بیداری منو می بینی.
سیاوش- کی اومدی پس چرا به من نگفتن؟
-ده روزی میشه، حتما خواستن غافلگیرت کنن. در ضمن پانزده روز هم عید اومده بودم.
سیاوش- بابا چرا بهم نگفتین، من چند بار ازتون سراغشو گرفتم.
زن عمو- اخه پسرم تو راهت دور بود گفتنش دردی رو دوا نمی کرد. غیر از اینکه ناراحت می شدی دیگه سودی نداشت. بالاخره دختر عموته و می ونستیم که حتما دلتنگش هستی. گفتیم بیایی اینجا و بفهمی بهتره.
سیاوش- خوب بی معرفت چطوری؟ شوهرت چه طوره، با اون اومدی؟
خنده ای کردم و گفتم: نه خیر یه سری هم به تو باید توضیح بدم.
و شروع کردم به تعریف کردن موضوع. از سیر تا پیاز برایش توضیح دادم. بعد از شنیدن حرفهایم گفتک چرا این مردیکه بی شعور دست از سرت برنمی داره.
لحن کلام سیاوش باعث دلخوریم شد. نمی دانستم چرا دوست نداشتم کسی پشت سرش بدگویی کند.
سیاوش با ناراحتی زیر لب زمزمه کرد: حقته، تو همیشه غریبه ها رو به خودی ترجیح می دادی. اگه قصد ازدواج داشتی، چرا این همه به سهند پیغام گذاشتم، سراغی ازم نگرفتی. نمی دونستی من هنوز هم دوست دارم.
-خواهش می کنم گذشته ها رو پیش نکش. راستشو بخوای من از هر چی مرده حالم بهم می خوره.
و با این حرف سیاوش را از ادامه بحث بازداشتم. وقتی به خانه رسیدیم سفره نهار پهن شده بود و همه منتظر ما بودند. باز دوباره همه فامیل دور هم جمع شده بودند و جای پدربزرگ و خان عمو خالی بود. و در میان بچه ها هم جای عزیز دل من.
صبح رووز عروسی چون هنوز سپهر، طلا را نیاورده بود بی حال و کسل از خواب بیدار شدم تا همراه ساناز به ارایشگاه بروم. با گرفتن دوش کمی از کسالتم کاسته شد. مشغول خوردن صبحانه بودیم که زنگ در به صدا امد و ساناز گفت: ای وای امیر اومد ولی ما هنوز اماده نشدیم.
مامان- اخه امیر عجله داره واسه همون زود اومده. چند دقیقه ای منتظر میشه تا اماده شین.
بابا بعد از جواب دادن با خوشحالی گفت: غزال بدو برو پایین که سپهر طلا رو آورده.
گرمی خاصی به تنم دوید. با عجله خودم را به دم در رساندم. بعد از بغل کردن و بوسیدن طلا، به چشمای خاکستری و خمار سپهر خیره شدم و گفتم: بی انصاف چرا این کارو کردی، نگفتی من هم مادرشم و حق دارم دخترمو ببینم.
لبخندی زد و گفت:اتفاقا چون بی انصاف بودم اوردمش. وگرنه باید شش سال بعد می آوردمش.
-من با هزار عشق و امید از اون سر دنیا به دیدنش اومدم، اونوقت تو یه روز ندیده با خودت بردیش مسافرت. این همون عشقیه که ازش دم می زنی؟
-اگه این عشق و علاقه نبود که این کارو نمی کردم و فحش و بد رفتاری خانواده مو به جون نمی خریدم.
و بعد به سمت ماشین رفت و قبل از سوار شدن پرسید: اگه دست و پاتو می گیره ببرمش و عصر بیارم.
-نه ممنون با خودم می برم ارایشگاه.
-پس خداحافظ تا عصر.
با طلا بالا رفتیم. طلا از دیدن ان همه ادم ماتش برده بود و با غریبی خودش را بغل بابا انداخت و بعد در گوش بابا چیزی گفت که بابا خنده کنان بلند گفت: نترس عزیزم، اینها همه تو رو دوست دارن.
مامان- چی میگه مسعود؟

منبع : www. forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
بابا- میگه اینجا چرا این طوری نگام می کنن من می ترسم.
بسته ای دست طلا بود که رو به مامان گرفت و گفت: مامان بزرگ براتون سوغاتی اوردم.
مامان- ممنون عزیزم دستت درد نکنه.
مامان بسته را باز کرد و داخل اش، بسته ای نبات و زعفران و غیره بود. بسته ای کادوپیچ شده ای هم بودکه مامان خواست باز کند که طلا گفت: اون مال مامی جونه.
مامان دوباره صورت طلا را بوسید و تشکر کرد. من هم بسته خودم را باز کردم و از دیدن سرویس جواهر که با زمرد کار شده بود خوشحال شدم چون انقدر گرفته و ناراحت بودم که یادم رفته برای خودم طلا بگیرم.
ساناز- غزال چه کادوی قشنگی برات گرفته، خوش به حالت که همچین دختری داری. خیلی هم به موقع و به جا خریده.
مامان- لازم نکرده از اونا استفاده کنی، به خودش پس بده و از سرویس های من استفاده کن.
طلا که متوجه مامان شد با اخم گفت: چرا مامان بزرگ؟ اونارو من خریدم.
سپس از کیف اش دو تا هزاری درآورد و گفت: ببین از اینا دوتا دادم و خریدم.
ساناز- طلا جون نمی شه دوتا هم بدی و برای خاله ات بگیری.
طلا با خوشحالی گفت: باشه به بابا می گم، تا منو ببره و برای خاله جونم هم بگیرم.
خنده ام گرفت چون طفلکی فکر می کرد با دو هزار تومان میشود سرویس گران قیمت خرید. در همین اثنا که هنوز اماده نشده بودیم امیر سر رسید. تند تند اماده شدیم و ما را به اریشگاه برد.
طلا در اریشگاه شیطنت می کرد و از این صندلی به ان صندلی می پرید و به وسایل روی میز دست می زد و باعث شده بود اخم های اریشگر تو هم برود. ساناز صدایم کرد و گفت: غزال تو رو خدا زنگ بزن بیان دنبال طلا، ارایشگر اونقدر که نگاه طلا کرد صورتم خراب شد.
-آخه به کی بگم، کجا بفرستم، الان همه کار دارن؟
ساناز- خوب به سپهر بگو، اون که الان تو خونه بی کار نشسته.
-اصلا فکرشو نکن، اونوقت فکر می کنه بهش محتاجم.
ساناز ابروهایش را درهم کشید و جواب داد: وای غزال از دست تو، چه قدر مغروری. به خاطر غرور بی خود تو من امشب مثل عنتر میشم.
-چشم! حالا تو اخم هاتو باز کن، الان بهش میگم بیاد دنبالش.
بالاجبار شماره خانه سپهر را گرفتم. بعد از چند بار بوق زدن رعنا خانم جواب داد: الو.
-سلام رعنا خانم، ببخشید سپهر خونه است؟
-سلام خانم، بله خونه هستن ولی خوابیدن.
-لطفا بیدارش کن.
لحظه ای بعد صدای خواب الود سپهر در گوشی پیچید: الو جانم.
-سپهر سلام، معذرت می خوام که بیدارت کردم می خواستم ببینم برات مقدوره که بیایی دنبال طلا، چون خیلی اذیت می کنه.
-خواهش می کنم خانم چرا نمی تونم، فقط شما لطف کنید و ادرس بدید، تا من چند دقیقه دیگه خدمت برسم.
-ممنون پس یادداشت کن.
نیم ساعت طول نکشید که سپهر خودش را رساند. وقتی طلا را بیرون بردم خنده کنان گفت: لجباز من که بهت گفتم بذار همراه خودم ببرم، گفتی نه، خوبه تو طلا رو بهتر می شناسی و می دونی که یه جا نمی تونه ساکت و اروم بشینه.
-اومدی که متلک بارم کنی، اصلا نمی خوام ببریش. اگه برم خونه خودم نگه اش دارم بهتر از کنایه های توئه.
سپهر- لوس نشو، نمی خواد بری خونه. من اومدم دخترمو ببرم، تا تو بتونی با خیال راحت به خودت برسی و شب کنار نامزد عزیزت بیشتر حرص منو دربیاری. حالا اگه کاری نداری ما رفع زحمت کنیم.
-نه ممنون که قبول زحمت کشیدی و تشریف آوردی.
-راستی چیزی لازم ندارین تا تهیه کنم.
در حالی که به دال می رفتم گفتم: نه اگه هم لازم داشتیم به نامزدم میگم.
عمدا روی کلمه نامزد تاکید کردم تا عصبانیش کنم. تا شاید عقده چند ساله ام را که مثل غده سرطانی در وجودم ریشه دوانده بود و جسم و روحم را آروم، آروم می سوزاند و خاکستر می کرد، التیام بخشم.
زیر سشوار نشسته بودم و با دیدن ساناز که غرق شادی و لذت بود، پرنده خیالم به روز عروسی خودم کشیده شد. چه روز خوب و فراموش نشدنی بود. چنان در رویای خودم غوطه ور بودم که متوجه گذشت زمان نشدم. با خاموش شدن سشوار به دنیای حقیقی و تلخ پا گذاشتم. منیره شاگرد سیما خانم بود که گفت: ببخشید که بیدارتون کردم، دم در کارتون دارن.
-با من، کیه؟
-نامزدتون.
متعجب از جایم بلند شدم، چون این کار از پیام بعید بود. هفته قبل که به عروسی یکی از اقوام دعوت شده بودم وقتی خواستم به ارایشگاه به دنبالم بیاید، گفت: وقت ندارم و خودت بیا. و من هم از لج به بهانه طلا عروسی نرفتم. پس حتما اتفاقی افتاده بود.
وقتی جلوی در رفتم با دیدن سپهر و طلا هم خیالم اسوده شد و هم لجم گرفت و با اخم بهش گفتم: می شه بگی این ادا و اصول چیه و چرا سرکارم گذاشتی. امرتونو بفرمایید.
خنده کنان در ماشین را باز کرد و یک جعبه شیرینی با دو پلاستیک غذا برداشت و به دستم داد و گفت: گفتم موقع نهاره و ممکنه گشنتون شده باشه برای همین مزاحم شدم اگه کم بود بگو تا دوباره بگیرم.
باز تند رفته بودم شرمگین و خجالت زده سرم را پایین انداختم و تشکر کردم و با غذاها و شیرینی به داخل رفتم.
در دلم گفتم « تو هیچ وقت رفتار خوبی باهاش نداشتی و همیشه عجولانه قضاوت کردی، تو در مقابل اون هیچ وقت کوتاه نیومدی و با غرور و تکبر زندگی اونو هم خراب کردی. یعنی فکر می کنی پیام هم می تونه در مقابل رفتارت و غرورت کوتاه بیاد» ولی این غیر ممکن بود باید خودم را اصلاح می کردم تا این دفعه زندگی ام تداوم پیدا می کرد و از هم نمی پاشید. ساناز با دیدن وسایل دستم گفت: دست آقا پیام درد نکنه، شوهر خواهر خوب و پولدار اینجا به درد می خوره. پس غزال خانم لطف کن به امیر بگو این همه راه رو از پیچ شمیرون بلند نشه و برامون غذا بیاره.
-چشم ولی این کار پیام نیست، سپهر زحمت کشیده.
خنده ای کرد و گفت: اتفاقا خودم هم تعجب کردم، ولی باور کن غزال اگه صدتا شوهر هم بکنی هیچ کدوم مثل سپهر نمی شه تازه سایه اش همه جا دنبالت هست، پس بهتره به خودت زحمت ندی و دوباره زنش بشی. چون تنها سپهره که با این اخلاق گند تو می سازه. ببخشید که رک و پوست کنده بهت گفتم.
لبخندی زدم و گفتم: نه اتفاقا خوشحال شدم که نظرتو گفتی چون خودمم سعی دارم رفتارمو عوض کنم اما نه به خاطر سپهر.
-خواهر من، من بهت قول می دم نمی تونی، چون عادت کردی به اخلاق و رفتارت مخصوصا در مقابل شوهرت.
ساعتی بعد حاضر و اماده منتظرداماد و بقیه بودیم. طولی نکشید که رسیدند. بعد از بیرون رفتن عروس من هم بیرون رفتم و کنار دست سهند نشسته و به سمت خانه عمو سسعید که جشن عروسی ساناز انجا قرار بود برگزار شود رفتیم. وقتی رسیدیم گوسفندی اماده قربانی بود و بوی خوش اسپند همه جا را گرفته بود. چشمم دنبال طلا میگشت که دیدم عروس خوشگل و نازم، دست سپهر را گرفته و منتظر ماست. با دیدنم جلو دوید و گفت: مامی جون ببین چه قدر خوشگل شدم، بابایی بردهlesalon de coiffare (سالن زیبایی) و این تاجو رو سرم گذاشتم.
-آره عزیزم خیلی خوشگل شدی، دست بابایی درد نکنه، حالا بیا دنباله تور خاله رو بگیر.
طلا- آخه من که دوماد ندارم.
نگاهی با دوروبر انداختم و با دیدن مهرداد و بابک گفتم: من برات پیدا کردم، برو دست مهرداد یا بابک رو بگیر.
و طلا هم با صدای بلند گفت: مهرداد دوماد من میشی؟
که باعث خنده همه شد و هر دو به دنبال عروس و داماد به راه افتادند. در اتاق عقد وقتی خطبه عقد خوانده می شد سعی می کردم از تلاقی چشمانم با نگاه سپهر که گ.شه ای ایستاده و به صورتم زل زده بود اجتناب کنم، چون نمی خواستم با وجود پیام به مرد دیگری فکر کنم. وقتی عکس یادگاری با عروس و داماد می گرفتیم بابا صدایم کرد و گفت:
-غزال جون بیا که مهمونات اومدن.
بیرون رفتم و با دیدنشان گفتم: پس چرا دیر کردین، عقد تموم شد.


منبع : www. forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
افسانه- تقصیر این کسری است، یه ساعته با سر و صورتش ور میره، هی لباس عوض می کنه، والا صد رحمت به ما زنا.
خنده کنان پرسیدم: چرا مگه قراره خواستگاری کنه، ببینم کلک نکنه به فکر تجدید فراش افتادی.
چشمکی زد و جواب داد: دیگه جلوی اینا نگو که پدرمو درمی آرن.
-پس زود بیا حداقل عکس با هم بگیریم.
توی اتاق عقد اول کسری و افسانه را معرفی کردم، و انها به رسم یادگاری هدیه ای به عروس و داماد دادند. بعد از گرفتن عکس هنوز انجا بودیم که طلا امد و با دیدنشان فریاد کشید و گفت: سلام عمو کسری، و به بغل کسر پرید.
الحق که کسری هم طلا را مثل بچه های خودش دوست داشت و از هیچ محبتی دریغ نمی کرد. لحظه ای بعد طلا گفت: عمو می خوای بابامو نشونت بدم.
-بله چرا نمی خوام.
طلا- پس بیا بریم. پویا تو هم بیا می خوام بابای خوب و مهربونمو ببینی. قد ستاره ها دوستش دارم.
کسری نگاهی به من کرد و همراه طلا و پویا به دیدن سپهر رفت. طلا از داشتن پدر چنان می نالید که دلم به درد می آمد. افسوس که من این چند سال را در حق اش ظلم کرده بودم.
بعد از رفتن انها، ما هم بیرون می رفتیم که پیام اهسته گفت: غزال این چه لباسیه پوشیدی، اصلا پوشیده نیست.
-فقط یه خورده پشت اش بازه.
پیام- یه خورده نه، زیاد! چون پشتت کاملا بیرونه و همین طور یقه ات هم....
نگاهی به یقه لباسم که هفت بود و با بند از پشت گردنم به هم گره خورده بود انداختم. درست تا وسط سینه ام پیدا بود و چاک ام تا باللای زانو بود.
-از دفعه بعد سعی می کنم کمی پوشیده بپوشم. آخه من فکر نمی کردم از نظر تو ایرادی داشته باشه.
پیام- راستشو بخوای فقط جایی که سپهر هست دوست دارم خودتو بپوشونی. چون اونقدر که نگات می کنه حرصمو درمی آره.
در دل به حسادت سپهر و پیام خندیدم. در سالن کنار پیام و خانواده اش نشستم که کسری نیز به ما پیوست. لحظاتی بعد سهیل امد و گفت: پیرزن چرا نشستی و فقط حرف می زنی، بلند شو نا سلامتی عروسی خواهرته.
دستم را گرفت و بلند کردو به دنبال خودش کشید. در این فرصت پیش امده گفتم: سهیل چرا دیگه حرفی از خاطره نمی زنی؟
-راستش به خاطر اینکه نمی خوام بیش از این سپهر رو ناراحت کنم، برای همین قید شو زدم. هر چی فراوونه دختره! این نشد یکی دیگه، ما به درد هم نمی خوریم.
نگاهی به عمق چشمانش اندوختم دروغ می گفت چون خیلی خاطره را دوست داشت واز این فداکاری که به خاطره برادرش می کرد دلم به حالش سوخت. اصلا همش تقصیر من بود. اگه پای من وسط نبود دنبال خاطره می رفت و رضایت اش را جلب می کرد.
برای همین رفتم خاطره و شایان و تابان را هم بلند کردم و با به وسط جمع رفتیم. دقایقی بعد که به سر جایم برگشتم دیدم قیافه پیام گرفته است علتش را پرسیدم: پیام چرا اخم کردی اتفاقی افتاده؟
کسری جواب داد: تقریبا! آخه پیام خان ما دوست نداره نامزدش با غریبه ها برقصه.
جا خوردم و با دهان باز پرسیدم: غریبه ها؟! اونا همه پسر عمه و عموهای من هستند، فقط سهیل بینشون از اقوام نیست که اونم مثل سهند می مونه.
کسری- خوب منظور ما همونا هستند مخصوصا سهیل خان.
با حیرت به صورت پیام زل زدم. افسانه چینی به پیشانی انداخت و گفت: کسری میشه بگی تو چرا اتیش بیار معرکه شدی. مگه پیام خودش زبون نداره که تو جواب می دی؟ ببین می تونی اوقات تلخ کنی.
به خاطر افسانه حرفی نزدم و ساکت نشستم. ولی همچنان حرفهای کسری در گوشم زنگ می زد چون برای اولین بار بود چنین چیزی می شنیدم. چند دقیقه ای نگذشته بود که کسری بلند شد و دست من و افسانه را گرفت و گفت: آقا پیام اجازه هست نامزدتون با من برقصه یا نه؟
پیام- کسری لطفا مزه نریز.
کسری چشمی گفت و ما را به وسط برد. با اونا می رقصیدم که پویا امد و گفت: خاله طلا افتاده تو استخر.
لحن کلام پویا باعث ترسمان شد و سه تائی به حیاط دویدیم. طلا دور تیوپ پر از گل می چرخید. از اینکه سالم بود خیالم اسوده شد. صدایش کردم: طلا بیا بیرون، چرا با لباس پریدی؟
طلا- آخه می خوام این گل رو بردارم.
-این همه گل این بیرون است، چرا می خوای اونارو برداری.
هر کاری کردیم طلا بیرون نمی آمد. بابا و عمو سعید هم به ما پیوسته بودند و انها هم هرچقدر می گفتند بیرون نمی آمد. نمی دانستم چی کار کنم با اون سر و شکل نمی توانستم بپرم تو اب. از بابک خواستم سپهر را صدا کند. دقایقی بعد امد و گفت: دایی جون داخل نبود.
در دلم گفتم « پس کدوم گوری رفته، حتما رفته پیش شراره!!» چون به هیچ وجه باور نمی کردم با او رفت و امد نمی کند.
مستاصل و درمانده کنار استخر ایستاده بودم و طلا، یکی یکی گلها را بیرون می آورد. پنج نفری حریف اش نمی شدیم. تا اینکه مهرداد گفت: عمو سپهر اومد.
برگشتم دیدم از بیرون می آید، با حرص نگاهش کردم، فرصت طلب!
عمو سعید- سپهر بیا ببین این دخترت چی کار می کنه، با لباس پریده که هیچ، بیونم نمی یاد.
سپهر- یعنی پنج نفری نتونستین بیرون بیارینش که از من می خواین.
کسری- آخه آقای مهندس دخترتون مثل مامانش یک دنده است. برای همین قبول نمی کنه تا همه گل ها رو برنداشته بیرون بیاد.
-می شه اول شما لطف کنید و بگید وسط جشن کجا رفته بودید. الان چه وقته تفریحه.
بابا- ببخشید من حواسم نبود بگم چون فرستاده بودم دنبال یه کار مهم.
کسری اهسته در گوشم گفت: خانم خیطی مالیات داره.
سپهر چوبی آورد و با آن تیوپ را به لبه استخر اورد و به دنبال ان طلا هم بیرون امد سپهر کلیدی از جیبش درآورد و گفت: برو از تاق من حوله بیار تا سرما نخوره.
بابا- دوساعته اینجا وایسادیم و با این بچه کلنجار میریم ولی عقلمون قد نمی ده که این کارو بکنیم.
با عجله داخل رفتم و از اتاق سپهر حوله اوردم و دور طلا پیچیدم، خواستم بغلش کنم که سپهر گفت: بده به من، لباسای تو خیس می شه.
کسری و افسانه نگاهی به من و سپس به سپهر انداختند. همگی با هم به داخل رفتیم و سپس من و سپهر به طبقه بالا رفتیم تا به سر و وضع طلا برسیم. با کمک سپهر فورا لباسهایش را عوض کرده و موهایش را خشک کردیم.
موقعی که می خواستم از اتاق بیرون بروم دستم را گرفت و گفت:
-می دونی خیلی خوشگل و ناز شدی، البته از اول هم بودی ولی حالا بیشتر.
-خوب منظور، واسه همین نگه ام داشتی.
-نه غیر از این می خواستم بگم غزال خانم طلا به وجود هردومون نیاز داره، نذار سرنوشتش تغییر کنه و خدای نکرده اسیب ببینه.
-این حرفها همش بهونه است و اینو بدون که من هیچ وقت به اون خونه برنمی گردم.
سپهر- پس اونوقت من یا مجبورم دوباره ازدواج کنم، یا هر طور شده با شراره کنار بیام و مدارا کنم تا به هردوشون برسه.
با شنیدن این جمله به ته دره سقوط کردم.چه طور می توانستم نازدونه ام رو به دست نامردی بسپارم، آن هم زنی مثل شراره که پسر خودش را زیر مشت و لگد می گرفت.
با ک.له باری از درد و غم بدون هیچ حرف و کلامی بیرون آمدم. حوصله پیام را نداشتم و به دنبال اشنایی می گشتم که دیدم سها و بهناز و شیدا کنار هم نشسته اند. بهناز با دیدنم گفت: چرا رنگت پریده باز رفته سازمان انتقال خون؟
-بهناز سربه سرم نذار حوصله ندارم.
سها-چرا، مثل اینکه عروسی خواهرته.
-از دست برادر تو، آخر این عروسی رو کوفتم کرد و زهر خودشو ریخت.

منبع : www. forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 56

سها- چرا مگه چی کار کرد؟
انچه سپهر لحظه ای پیش بهم گفته بود، گفتم، طفلکی سها با ناراحتی سر تکان داد و گفت: متاسفم این سپهر عقلشو از دست داده.
بهناز- اتفاقا تصمیم عاقلانه ای گرفته. خوب اون بیچاره هم حق داره، نمی تونه که تا اخر عمرش به پای تو بشینه.
از حرص محکم به پشت گردنش کوبیدم که با صدای بلند گفت: آخ مرض گرفته! چرا می زنی،حقیقت تلخه.
فرید و سپهر هم پیش ما امدند، بلند شدم که بروم. سپهر گفت: تا چند روزه دیگه همه رو به عروسی خودم دعوت می کنم. اونم تو خونه خودم،خانمدکتر حتما با اقای احتشام تشریف بیارید. منتظرم.
خیره خیره نگاهش کردم و رفتم. ولی تا پایان عروسی پیزی نفهمیدم و به زور خودم را شاد نشان می دادم که باعث ناراحتی مادر و بقیه نشوم. ولی ققط خدا می دانست چه طوفانی در دلم به پا شده بود و آرامش ام را بهم زده بود.
بعد از رساندن عروس و داماد به خانه خودشان، به خانه برگشتیم. به بهانه خستگی زودتر از همه طلا را بغل کرده و به اتاقم و به خلوت تنهاییم پناه بردم. بعد از به خواب رفتن طلا، بغضم شکست و انقدر گریه کردم تا خسته و بی حال به خواب رفتم.
صبح وقتی از خواب بیدار شدم تا عصر همچنان گوشه ای نشسته و زانوی غم بغل کرده بودم و برای همین اخرین نفری که برای پاتختی به خانه عروس و داماد رفت، من بودم. آخر شب عروس و داماد را به فرودگاه رساندیم تا به مدت دو هفته به پاریس بروند. هزینه بلیط و ماه عسل را من به عنوان کادو در روز پاتختی داده بودم.
صبح بعد از رفتن مهمانها به خانه عمو رفتم، چون طاقتم دیگر طاق شده بود حرف های سپهر را به بابا و مامان گفتم.
بابا در جوابم گفت: دخترم همه اینها به تصمیم تو بستگی داره در واقع به سرنوشت طلا. یا باید خودتو فدا کنی یا طلا رو.
مامان- نمی دونم نفرین کی پشت سرمون بوده که زندگی دخترم این طوری شد. دیگه من هم این وسط موندم.
بابا- امروز با عم محمود هم در میان بگذار شاید راه حل بهتری پیشنهاد کنه.
-نزدیک ظهر به خانه عمو رفتیم. چون روز بعد مهمانها می رفتند زن عمو همه را به نهار دعوت کرده بود، خانواده امیر هم حضور داشتند. وقتی در حمع مشکل به وجود امده را مطرح کردم هرکسی حرفی می زد و اظهار نظری می کرد. من هم در وسط دریا در میان امواج،همانند غریقی به این سو و ان سو می رفتم تا شاید نجات پیدا کنم. تا اینکه سیاوش گفت: به نظر من برای اینکه خیال سپهر رو راحت کنی باید حلقه پیام رو پس بدی و وقتی ابها از اسیاب افتاد طلا رو بردار و برای همیشه از ایران برو، برو جایی که دستش بهت نرسه.
این حرف سیاوش باعث عصبانیت عمو و بابا شد. ولی این پیشنهاد بد جوری ذهن مرا به خودش مشغول کرد چون بهترین راه حل بود..
سه روز از این ماجرا می گذشت که خانم احتشام شب به خانه ما امد و از بابا خواست تا من هم همراه پیام وکسری و افسانه چند روزی به مسافرت بروم. وقتی حرفهایش تمام شد دل به دریا زدم و گفتم: خانم احتشام می خواستم بگم... بگم که من به درد پیام نمی خورم چون با وجود طلا به غیر از دردسر چیز دیگه ای براتون ندارم.
خانم احتشام انگشت به دهن پرسید: چی، چرا؟ اونهم بعد از پنج ماه، مگه بدی از ما دیدی یا رنجیدی؟
-به خدا من از شما نرنجیدم، اگه اون موقع جواب مثبت دادم دلیلش این بود که پدرش خبر نداشت و من بدون دردسر می تونتسم با پیام ازدواج کنم. شما هم مادر هستید و احساس منو درک می کنید. نمی تونم به خاطر ازدواج از دیدن دخترم محروم بشم.
و به گریه افتادم، بابا در ادامه حرف من گفت: حقیقتا سپهر گفته اگه غزال ازدواج کنه به هیچ وجه احازه نگه داری طلا رو بهش نمی ده.
بعد از کلیی حرف زدن و کلنجار رفتن حلقه را از دستم درآوردم و به دست خانم احتشام دادم. بیچاره دست از پا دراز تر و با حالی گرفته خانه را ترک کرد. بعد از رفتن انها چون سرم به شدت درد می کرد به اتاقم رفتم و دراز کشیدم. از اینهمه مصیبت دیگر کارد به استخوانم رسیده بود و احساس مرگ می کردم. ساعتی بعد مامان در را باز کرد و گفت: سپهر پای تلفنه و باهات کار داره.
گوشی را برداشتم و به سردی گفتم: بله بفرمایید.
سپهر- سلام، چرا دمغی؟ نکنه بد موقع مزاحم شدم.
-امرتونو بفرمایید.
-غرض از مزاحمت، ما فردا به مدت چند ماه میریم اهواز، چون قرارداد یک پروژه رو بستیم و باید اونجا کار کنیم.
-خوب به سلامتی، حالا با عمو میری یا با فرید؟
-با هیچ کدوم، با دختر عزیزم میرم.
با فریاد گفتم: چی؟ با دخترت، سپهرتو انگار دیوونه شدی. توی این گرمای مرداد ماه طلا رو کجا می بری. در ضمن پیش کی می خوای بزاری؟
سپهر- عمه ولیلی، اگه اونا نگه اش دارن بهتر از اینه که مزاحم شما بشه.
-اگه منظورت از شما، من و پیام هستیم. بذار خیالتو اسوده کنم چند ساعت پیش حلقهاش رو پس دادم پس بی خودی ادا درنیار و بذار طلا پیش ام بمونه.
سپهر- جدی، خیلی برات متاسفم! به هر جهت شرمنده چون برام مقدور نیست که بذارم پیش تو بمونه. نمی تونم مدت زیادی ازش دور باشم. در ضمن بهت اعتماد ندارم.
-سپهر تو دیگه شورشو درآوردی. یعنی چی من این همه سال تک و تنها بزرگش کردم و زحمتشو کشیدم که تو یه روزه صاحبش بشی. اون موقعی که از پله ها افتاد و بین مرگ و زندگی دست و پا می زد جنابعالی کجا بودی؟ بیست روز تمام تو بیمارستان بالای سرش کشیک دادم. من لای پنبه بزرگش کردم نه تو خونه این و اون. حالا تو می خوای تو گرمای جنوب بسپاری دست یکی دیگه، چطور دلت میاد باهام چنین رفتاری رو بکنی؟ سنگ دل، بی رحم.
چند دقیقه ای هر دو ساکت شدیم تا اینکه گفت: باشه پیشت بمونه اما به یه شرط.
-به چه شرطی؟
-که شناسنامه و پاسپورتشو بدی به من. چون اطمینان ندارم و می ترسم طلا رو هم برداری و بری.
از اینکه از نیت من مطلع شده بود حیران ماندم و آرامتر گفتم: قبوله، فقط یادت باشه اقا سپهر که در همیشه روی یه پاشنه نمی چرخه.
خنده ای کرد و گفت: نه یادم نمی ره، فقط صبح زود بیا چون باید صبح راه بیافتم تا غروب برسم.
صبح زود قبل از رفتن سپهر به انجا رفتم. با خشم و غضب مدارکم را به سینه اش کوبیدم و گفتم: حالا اجازه دارم طلا رو ببرم.صورتم را میان دستانش گرفت و خیره به چشمانم گفت: لعنتی چرا این همه،هم منو و هم خودتو عذاب می دی. یعنی من اونقدر بدم که نمی تونی تحمل ام کنی. حتی به خاطر طلا حاضر نیستی با من زندگی کنی من هر کاری می کنم یا هر حرفی که می زنم به خاطر اینه که می خوام با هم باشیم. من هیچ وقت قصد جدا کردن طلا رو ازندارم. به جان عزیزت، به جان طلا خیلی دوست دارم باور کن دروغ نمی گم.
در اغوشم کشید و ادامه داد: اگه می خوای برای همیشه از شرم راحت بشی دعا ن که برم ته دره و نابود بشم.
صدای ضربان قلبش، گرمای تنش، ارامشی در وجودم ایجاد کرد که دلم می خواست ساعت ها در همان حال باقی بمانم. پرسیدم: چرا با ماشین میری؟
-بدون ماشین این ور و اون ور رفتن سخته، برای همین می خوام با ماشین برم. فقط دعا کن که دیگه برنگردم.
-دعا می کنم که سایه ات همیشه بالا سر طلا باشه چون تازه طمع پدر داشتن رو چشیده.
-بالای سر خودت چی، تو نمی خوای؟
با لودگی جواب دادم:خوب معلومه منم دوست دارم که سایه بابا تا اخر عمر بالای سرم باشه.

منبع: www.forum.98ia.com
 
آخرین ویرایش:

abdolghani

عضو فعال داستان
خندید و گفت: تو دیوونه ای، دیوونه ای که به سختی میشه به قلبش نفوذ کرد. خب خانم خانما من دیگه می رم که دیرم شد، کاری نداری؟
-نه برو به سلامت، فقط مواظب خودت باش و اهسته رانندگی کن.
-چشم خانم هر چی شما دستور بدید.
آب و قرآن آوردم واز زیر قران ردش کردم و پشت سرش آب ریختم. رعنا خانم و شوهرش هم کنارم ایستاده بودند. علی اقا گفت: هیچ وقت اقای مهندس را مثل امروز شاد و شنگول ندیده بودم.
رعنا خانم- در واقع از عید که شما رو دیدن سرحال شدن مخصوصا وقتی فهمیدن طلاجوون دختر خودشونه.
-شما چند ساله سپهر رو می شناسید؟
علی اقا- از وقتی اینجا رو شروع کردن به ساختن، من بودم. بیچاره اقای مهندس با چه ذوق و شوقی اینجا رو می ساختن و از ان روزی که تنهایی سان اینجا شدن همیشه ناراحت و غمگین بودند و آرزو می کردند که شما حدااقل یک بار اینجا پا بذارید.
حرفهایشان به دلم نشست و آرامشی عجیب به دلم حاکم شد. خواب بودن طلا بهانه ای شد تا در کنارش بمانم و بخوابم. چون به راحتی نمی توانستم از خانه و زندگیم دل بکنم.
ساعت ده و نیم با سرو صدای طلا چشم باز کردم. به محض بیدار شدن پرسید: مامی کی اومدی؟
-سلام عزیزم،صبح قبل از رفتن بابا اومدم.
طلا-اومدی که پیشم بمونین؟
-اومدم تا تو همراه خودم به خانه مامان بزرگ ببرم.
-نه مامی خواهش می کنم اینجا بمونید، آخه من دوست دارم خونه خودمون بمونیم! جون من قبول کنید.
-باشه دخترم، قسم نخور می مونیم.
قبل از صبحانه به مامان تلفن کردم و گفتم که تا امدن سپهر در خانه اش خواهم ماند. هرچند که خودم هم بی میل نبودم ولی باز طلا را بهانه قرار دادم تا مدتی بمانم.
بعد از صبحانه، مبلمان را با کمک رعنا خانم به سلیق خودم چیدم بعد از ظهر هم کمی استراحت کردم، سپس با طلا بیرون رفتیم و شام را هم بیرون خوردیم. تازه رسیده بودیم که بهناز و فرید هم امدند وقتی نشستند بهناز گفت: غزال خانم اجازه هست از قصرتون دیدن کنیم. آخه نگهبامتون اجازه نمی داد قبل ازورود سرکار کسی اینجا قدم بذاره.ژستی گرفتم و گفتم: شرمنده می ترسم به چیزی دست بزنید و خراب بشه.
بهناز- اهه! چه غلطا، نیومده دستور هم میده. خیای دلت بخواد که نگاش کنیم.
-بلند شدو، شوخی کردم. فرید تو هم میایی؟
فرید- نه من فیلم نگاه می کنم شما راحت باشید. غزال فقط امیدوارم برای همیشه خانم خونه ات باشی و سپهر رو هم خوشحال کنی.
لبخندی زدم و همراه بهناز رفتم. شب وقتی بهناز و فرید رفتند به اتاق خواب رفتم تا بخوابم.
از وقتی که از سپهر جدا شده بودم این ارامش را نداشتم و همیشه در تلاطم و اضطراب بودم. صبح چون حوصله ام سر رفت به مامان و خاله تلفن کردم تا برای شام دعوتشان کنم مامان بااکراه قبول کرد. بعد از ان یک دفعه به یاد عمو افتاد. فورا گوشی را برداشته و شماره گرفتم. شیدا گوشی را برداشت بعد از سلام و احوالپرسی با او گوشی را به زن عموداد.
-سلام زن عمو، حالتون چطوره؟
-سلام دخترم من خوبم، تو چطوری؟ طلا جون خوبه؟
-ممنون، هردومون خوبیم. زن عمو غرض از مزاحمت، می خواستم بگم اگه لطف کنید و شام تشریف بیارید خونه ما خوشحال میشیم. راستش حوصله ام سر رفته بود واسه همون خواستم همگی دور هم جمع باشیم.
زن عمو- عزیزم از نظر من اشکالی نداره، فقط باید عموت قبول کنه. می شناسیدش که!!
-راضی کردن عمو با من، الان بهش تلفن می کنم. خوب اگه با من کاری ندارید خداحافظ.
-نه عزیزم صورت طلا را ببوس، خداحافظ.
وقتی به عمو تلفن کردم اول راضی نمی شد که به خانه سپهر پا بگذارد. ولی مقتی من زیاد خواهش و تمنا کردم، قبول کرد.
بعد از گذاشتن گوشی تا عصر با ذوق و شوق کار می کردم. اول عمو سعید و خاله امدند. برق شوق و رضایت در چشم هردوشون غوغا می کرد. بیچاره ها اولین بارشان بود که به خانه جدید پسرشان پا می گذاشتند. بعد از انها عمو و بعد مامان و بابا رسیدند. در میان انها فقط سیاوش بود که از نگاهش خشم و خشونت می بارید و در فرصتی که پیش آمد نارضایتی خودش را بروز داد. مشغول چیدن میز شام بودم که به بهانه خوردن آب به اشپزخانه امد و گفت: چرا اینجا موندی، نمی تونستی بری خونه خودتون؟
لبخند زنان جواب دادم: اینجا هم خونه خودمه، چون مالک اصلی اش خودم هستم.
سیاوش- غزال این بهترین فرصته که می تونی ازش استفاده کنی، ولی مثل اینکه خودت بی میل نیستی که دوباره با این آشغال زندگی کنی.
-سیا خواهش می کنم درست حرف بزن، سپهر هر چقدر هم که بد باشه پدر طلا است و من اجازه نمی دم پشت سر پدر دخترم این چنین حرف بزنی. در ضمن من نمی تونم برم چون مدارک هردومون پیش سپهره.
با عصبانیت لیوان را محکم روی میز کوبید و رفت. هرچند که از دستش ناراحت شدم ولی سعی کردم خونسردی خودم را حفظ کنم و باعث ناراحتی سایرین نشم.
سر میز شام بودیم، سپهر زنگ زد. بعد از سلام علیک کوتاهی گوشی را بدست طلا دادم.
شب خوب و فراموش نشدنی برایم بود. چون بعد از مدت ها به دور از غم و غصه و کدورت ها باز دور هم جمع شده بودیم.
آخر شب وقتی همه مهمانها رفتند از عمو سعید و خاله خواهش کردم که شب را پیش ما بمانند.
عمو سعید چون داروهایش همراهش نبود با سهیل به خانه رفت ولی خاله شب را ماند. تا نیمه های شب با هم حرف می زدیم و درد و دل می کردیم. خاله با زبان بی زبانی از من می خواست، دوباره با سپهر ازدواج کنم.
نزدیکی های ظهر، که خاله تازه رفته بود. کسری بی خبر و سرزده امد. تعجب کردم و به محض نشستن پرسیدم: از کجا فهمیدی اینجا هستم، ادرسو از کی گرفتی، مگخ قرار نبود شماها به مسافرت برید؟
کسری- دختر چقدر عجولی تو؟ یکی یکی بپرس تا جواب بدم. اولا که هر جا که تو باشی من پیدات می کنم. ثانیا از بابات گرفتم. ثالثا بی معرفت چرا بی خبر عروسی کردی و در ضمن چون هیچ کس حوصله مسافرت نداشت فعلا صرف نظر کردیم.
-اولا من عروسی نکردم و موقتا به خونه سپهر که رفته اهواز مجبور شدم به اصرار طلا بمونم. ثانیا اومدی که سرزنش ام کنی؟
کسری- تقریبا، آخه دختر خوب چرا همون روز اول با من مشورت نکردی که کار به اینجا بکشه. هر چند که شکر خدا این وصلت بهم خورد و صورت نگرفت.
-چرا؟
-چون تو و پیام دو قطب مثبت بودید و به جای جذب هم از هم دور می شدین. چون پیام دوست داره زنش از خودش چند پله پایین تر باشه و این در مورد تو صدق نمی کرد، هر دوتون غد و یک دنده اید و دیگه اینکه تو دکترا داری و اون فوق لیسانس و از نظر مالی هم چیزی از اون کم نداری و قیافه ات هم خیلی سر بود و در واقع با اصرار بیش از حد خاله و افسانه قبول کرد با تو ازدواج کنه.
-جدی میگی؟ پس معیارهای غلطی برای ازدواج داره! من اصلا به این مسائل فکر نکردم و نمی کنم و به صفا و صمیمیت بیشتر اعتقاد دارم تا اینا.
کسری- برای همین بود که من از عاقبت این ازدواج می ترسیدم. نمی گم پیام مرد بدیه، نه. ولی به درد تو نمی خوره. چون تو مردی رو می خوای که مطیع و فرمان بردارت باشه و در واقع اینجور بار اومدی و بزرگ شدی. اگه اون چهار سال هم سپهر کوتاه نمی آمد باور کن همون ماه اول کارتون به طلاق می کشید. عشق و علاقه سپهر به تو باعث شده بود که سکوت کنه و تو هر جور خواستی زندگی کنه
-راستش خودمم به این نتیجه رسیدم که اخلاق و رفتار خوبی ندارم و به درد هیچ مردی نمی خورم.
کسری- چرا می خوری، ولی به شرطی که رفتارتو اصلاح کنی و زندگی خوب و بهتری داشته باشی. می دونی برای چی اومدم، چون بیچاره بابات خواسته باهات حرف بزنم. آخه فکر می کنه تو از من حرف شنوی داری.
-جدی، حتما در مورد سپهر درسته؟
چشمکی زد و گفت: البته حق با باباته، چون تو دیگه خانم و عاقل شدی و باید به فکر اینده خودت و طلا باشی تا لطمه نخورده؟ خودت خوب می دونی که طلا زمینه مریضی رو داره و با کوچکترین مشکلی عصبی و پرخاش گر میشه. پس نذار این غنچه نشکفته، زود پژمرده بشه. به خدا خیلی از خانواده ها هستن که حسرت این جور دختری را می خورد، یکی اش یاشار پسر عموی خودت. اجازه بده طلا زیر بال پر هردوتون بزرگ شه، اگه فکر می کنی کس دیگه ای می تونه جای سپهر رو برای طلا پر کنه، سخت در اشتباهی! در این یک ماه و نیم که پیش اش بوده، بابات دورادور مواظب اش بود شکر خدا سپهر خیلی خوب ازش نگهداری کرده و مثل چشماش مواظب اش بوده. تو باید به خاطر طلا هم که شده برگردی سر خونه و زندگیت حتی اگه سپهر رو دوست نداشته باشی، فهمیدی؟
-ببینم این نظر باباست یا نظر خودتم اینه؟
کسری- من هم با پدرت هم عقیده ام. چون سپهر مرد ایده الیه و با یه بار اشتباه که البته تو هم بی تقصیر نیستی، نباید کسی رو دار زد. هر اشتباهی قابل بخشش است، قتل که نکرده. اونهم در مورد مردی که تو رو از جان خودش بیشتر دوست داره و عاشقانه تو رو می پرسته. من شخصه خودم از سپهر خوشم میاد. خواهش می کنم فکر شراره رو از فکرت بیرون کن و فکر کن شوهرت به یه ادم نیازمند کمک می کنه و زندگیتو بکن.
-سعی می کنم بیشتر در این مورد فکر کنم شاید تغییر عقیده دادم.

منبع : www. forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
کسری- ای بابا مثل اینکه من یک ساعته برات روضه می خوندم، در ضمن در مورد اومدنم به افسانه حرفی نزن، چون من به عنوان دکترت اینجا اومدم . این وظیفه منه که اگاهت کنم ولی با این حال اونا باز هم ناراحت می شن.
-پس با این حساب افسانه خیلی از دست من دلخوره و می خواد سر به تنم نباشه.
خنده ای کرد و گفت: نه تا این حد، ولی خوب یه خورده دلگیره که اونم به مرور زمان از یاد می بره.
نگاهی به دور و برش کرد و گفت: ببینم اینجا نگار خونه است، نگار خونه غزال و طلا.
-همه اینها رو خودش کشیده.
کسری- پس هنرمند هم هست، خیلی عالی کشیده، خوب با اجازه اگه امری ندارید من رفع زحمت کنم.
-چه عجله ای داری، نهار پیش ما بمون.
-ممنون، نهار به یکی از دوستام قول دادم که حتما برم پیشش. به مید خدا یه روز دیگه با بچه ها می یام.
بعد از رفتن کسری در خلوت و تنهایی خیلی فکر کردم، کسری راست می گفت نباید طلا را قربانی می کردم و باید هر طور بود با سپهر کنار می آمدم و خودم را سپر بلای دخترم می کردم.
دوازده روز از رفتن سپهر می گذشت و من در این مدت کم کم خودم را اماده پیوند این رشته گسسته می کردم. برای همین اغلب شبها که سپهر تلفن می کرد چند دقیقه ای صحبت می کردم و بعد تلفن را بدست طلا می دادم. در سیزدهمین روز رامین تلفن کرد وگفت: مشکلی پیش اومده و باید هر چه زودتر خودتو به پاریس برسونی.
شب منتظر سپهر بودم تا برای رفتن کسب تکلیف کنم. ساعت از دوازده گذشته بود ولی هنوز تلفن نکرده بود، چند بار خودم تلفن کردم که یا در دسترس نبود و یا خاموش بود. ساعت یک و نیم بود که زنگ خانه زده شد لحظه ای ترس برم داشت« یعنی این مموقع شب کی بود و برای چی اومده بود» با ترس و لرز به سمت ایفون رفتم و با دیدن سپهر بر روی مانیتور نفس راحتی کشیدم. دزدگیر را خاموش کردم و سپس در را باز کردم. جلوی در به انتظار ایستادم و به محض رسیدن گفتم: سلام، چرا بی خبر اومدی؟ ترسیدم مگه کلید نداری.
-سلام به روی ماهت، معذرت می خوام که بیدارت کردم و ترسوندمت. اخه خانمم با انداختن کلید که با سر و صدای دزدگیربیشتر می ترسیدی.
-چرا دیروز نگفتی که میایی؟
-قرار نبود بیام، چون دیگه دیدم طاقتم طاق شده و دل تنگتون هستم، و از طرفی هم بلیط گیر نیامد گفتم با ماشین دو روزی برم و برگردم. طلا خوابیده؟
-آره، عقری اونقدر تو آب بازی و شنا کرده بود که حسابی خسته شده و سرشب خوابیده ولی من منتظر تلفنت بودم.
گل از گل اش شکفت و با لبخند گفت: جدی؟ باور نمی کنمکه تو منتظر من بوده باشی. یعنی تو اون سوراخ سمبه های دلت مهری نسبت به من باقی مونده.
برای اینکه جوابی ندهم مسیر صحبت را عوض کردم و پرسیدم: راه طولانی حتما خسته ات کرده، چایی می خوری؟
دست دور گردنم انداخت و گفت: اخ که تو چقدر مغروری، دیدن شماها به خستگی راه می ارزه، و تا تو چایی اماده کنی من طلا را ببینم ودوش بگیرم و بعد بیام، اجازه هست؟
-بله اجازه ما هم دست شماست.
صورتم را بوسید و به طبقه بالا رفت. من هم به اشپزخانه رفتم و فورا چایی اماده کردم و چند برش از کیکی که عصر پخته بودم در بشقاب گذاشتم، داشتم چایی می ریختم که امد، دوباره دستانش را دور کمرم حلقه کرد و صورتش را به صورتم چسباند و گفت:
نمی دونی چه قدر دلم براتون تنگ شده بود، داشتم دیوونه می شدم. می دونی با اومدنت هم من و هم این خونه، جان تازه ای گرفتیم.
-سپهر؟
-جانم.
-می تونم چند روزی با طلا به پاریس برم، آخه عصر رامین زنگ زده بود و می گفت مشکلی پیش اومده و باید برکردم.
دستانش را باز کرد و روی صندلی نشست و گفت: رامین زنگ زده بود یا می خوای از دست من فرار کنی و برای همیشه منو حسرت به دل بذاری؟!
دستپاچه جواب دادم: نه به خدا، اگه مهم نبود نمی رفتم چون....
نتوانستم حررف دلم را بزنم و سکوت کردم. وقتی سکوتم را دید گفت:
-چون چی؟ چرا ادامه نمی دی؟
یک دفعه شیطنتم گل کرد و خواستم کمی سربه سرش بگذارم چون همیشه از ازار و اذیت اش لذت می بردم. برای همین جوابی ندادم که دوباره گفت: چرا باور نمی کنی که هنوز هم دوست دارم، ای خدا دوست داشتن زیادی هم عذابه. شیش سال به پات نشستم و هر رزو به خودم وعده و وعید دادم که آره یه زمانی میشه که دوباره با هم باشیم و بهش ثابت کنم که به غیر از اون به کس دیگه ای فکر نمی کنم. ولی حیف که همه اش سراب بود.
دستانش را زیر چانه اش ستون کرده و به صورتم خیره شد و غرق در رویا شده بود و ترانه ای را زیر لب زمزمه می کرد:
اگه فکر یه هم صدایی، بیا با اسم صدام کن تو منو اینجوری دیوونه کردی بیا فکری برام کن
تو تک وتنها تو جاده عشق قدم گذاشتی بی هم سفر آخه مسافر دوست دارم من، بیا منو با خودت ببر
انقدر غرق رویا بود که متوجه بلند شدنم نشد. منکه حالم به کلی منقلب و دگرگون شده بود، نتوانستم جلوی احساسم را بگیرم. برای همین از پشت سرش دستانم را حلقه گردنش کردم و بوسیدمش. دستانم را لمس کرد و با تعجب گفت: غزال!
-جانم.
-چی کار کردی؟ اصلا باورم نمی شه، جان من یک بار دیگه تکرار کن تا باور کنم که خواب نبودم و در عالم بیداری گونه ام داغ شد.
دوباره صورتش را بوسیدم و گفتم: اخه تو اجازه ندادی که بگم اقا سپهر من... می خوام... تا اخر عمرم پیش ات بمونم.
هیجان زده بلند شد و در اغوشم کشید که ادامه دادم: اگه فکر می کنی که قصد فریب دادنت تو رو دارم طلا رو نمی برم.
-نمی دونی چقدر خوشحاالم کردی، دلم می خواد داد بزنم تا همه بفهمند. صبح میریم محضر و عقد می کنیم اونوقت با خیال راحت هرجا که خواستی تا هر زمان طلا رو با خودت ببر! غزال؟
-جانم.
سپهر- میشه بگی چی باعث تغییر عقیده بدی و دوباره هم سفر خاطره هام بشی؟!؟
-در وهله اول به خاطر طلا ولی الان دلم به طرفت پر کشید! خوب من هم که سنگ نیستم واحساس و عاطفه دارم.
-عضق و هستی من فدای این دل سرسخت و باعاطفه ات بشه که اخر سر رحم اومد و عزم صلح کرد و با این مارت دوباره تمام ارزوها و امید ها رنگ حقیقت به خودش گرفت.
-سپهر تو رو قسم میدم به این عشقی که داری نذار دوباره بال و پرم نشکنه. چون من دیگه طاقت شکست و دربدری رو ندارم. بار کن روح من هم تشنه محبته تا یک بار دیگه به باورهام اعتماد کنم و زندگیمو از نو سازم.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
بهت قول میدم، به پاکی عشقمون قسم می خورم که دیگه خطا نکنم. چون اگه تو هم رنگ پاییزی، من هم مثل زمستون، بی جان و بی رنگ ام، و درخت زندگیم فقط با وجود تو می تونه شکوفا بشه چون مرحم درهام فقط تویی،تو.
مرا محکم به سینه اش فشرد و ادامه داد: امشب با این قدم تو، دوباره کوچه باغ های قلب ویرانم تبدیل به گلستان شد و قسم می خورم به جان عزیزت دیگه نرنجونمت، قبوله؟
-قبوله، حالا بشین تا یه چایی دیگه بریزم چون این یخ کرد بعد برو بخواب که خسته ای.
سپهر- برم نه، بریم این چند سال بس نیست که امشب هم سرپا شور و هیجانم باز می خوای تنها بخوابم. مطمئن باش اگه از در بیرون کنی از پنجره میام تو. راستی چرا طلا تو اتاق خودش خوابیده؟
-چند شبه که تنها می خوابه، میگه بزرگ شدم و دوست دارم تو اتاق خودم و به تنهایی بخوابم.
-آخ که فدای دختر بزرگ و خوشگل ام بشم، که دوباره تو رو به من رسوند و باعث این پیوند شد. در واقع اگه طلا نبود تو دیگه روی خوش به من نشون نمی دادی و چه بسا که الان شوهر کرده بودی و چند تا هم بچه قد و نیم قد داشتی.
-نه بابا، بگو دوتا جین. راستی سپهر طلا تو این مدت اذیتت نکرده؟
-چرا تا دلت بخواد، مخصوصا اوایل مرتب بهونه می گرفت و تو رو می خواست همش اینور و اونور می بردمش و وعده و وعید می دادم تا که آروم میشد. بعضی موقع ها اونقدر که عصبانی میشد با توپ به جون درو پنجره می افتاد و می زد ومی شکوند. تا عصر سرش با بچه های سها گرم می شد. بیچاره مامان مهد کودک باز کرده بود و به خاطر طلا از اونا هم نگه داری می کرد. یک روز جمعه بود، کار داشتم و سرم به کار گرم بود، یک دفعه احساس کردم بوی ادویه میاد. از اطاق که بیرون امدم دیدم هرچی ادویه، سماق و نمک... تو کابینت بود برداشته و روی فرش خط کشی کرده و می گفت رنگین کمان درست کردم. نمی دونستم بخندم یا کریه کنم. یه بار هم رفته بود از انباری رنگ ها رو برداشته بود و با رنگ روی دیوار پذیرایی نقاشی کرده بود. غذاهای جورواجور می خواست که من بیچاره اسمشونو هم نشنیده بودم برای اینکه مو اذیت کنه به عمو فرانسه حرف می زد تا متوجه نشم. بچه خیلی شیطونیه درست مثل خودت. خلاصه حسابی پدرمو درآورد. غزال تو چطوری با درس و کار و خونه داری طلا رو بزرگ کردی؟ حتما خیلی سختی کشیدی نه؟
در حالی که به کارهای طلا می خندیدم ،گفتم: خیلی ولی انصافا رامین همیشه کمک حالم بود. بیشتر کارهای شرکت به عهده رامین بود وگرنه نمی تونستم ادامه تحصیل بدم. اتفاقا یک بار هم این بلا رو سر خودم آورد. چند هفته ای روی یک نقشه بیمارستان کار کرده بودم، روز اخری که باید نقشه رو تحویل می دادم اومدم خونه تا بردارمو ببرم به رامین، دیدم روی میز کار نشسته و با دیدنم گفت: مامی بیا برات خونه کشیدم.
سپهر قهقه ای زد و گفت: چیزی که عوض داره گله نداره، یادته چه بلایی سرم اوردی، خوب بچه ام چی کار کنه به نقاشی علاقه داره.
-بله چون در و دیوار خونه همیشه سیاهه.
بعد از خوردن چایی رفتیم تا بخوابیم ولی مگر می شد، آنقدر حرف روی دلم تلمبار شده بود که ساعتها باید حرف می زدم تا کمی ارام می گرفتم. سپهر دردی جز تنهایی و دوری نداشت ولی من انقدر زجر کشیده بودم که هر روزش به اندازه یک کتاب میشد. چون دهنم خشک شده بودسرم رااز روی سینه اش بلند کردم تا اب بخورم که دیدن صورتش خیس از اشک است.
-سپهر داری گریه می کنی؟
-اخه مسبب این همه رنج و عذابها منم، من با دستهای خودم تو رو به ته دره فرستادم. منو ببخش! کاش می مردم و این حرفها رو نمی شنیدم.
اشکهایش را پاک کردم و گفتم: خدا نکنه، اصلا دیگه حرفی نمی زنم تا تو ناراحت نشی.
در همان لحظه طلا اهسته در را باز کرد و گفت: مامی من جیش دارم.
چراغ خواب را روشن کردم و گفتم: بیا تو عزیزم من بیدارم.
با روشن شدن اتاق سپهر را دید و با خوشحالی روی تخت پرید و گفت: بابایی کی اومدی؟
سپهر بغلش کرد و بوسیدش و گفت: چند ساعتی میشه دخترم، چون خسته بدی بیدارت نکردم.
-طلا بیا اول بریم جیش کن بعد بیا با بابا حرف بزن.
به محض بیرون امدن از دستشویی دوباره روی تخت پرید و دست بر گردن سپهر انداخت و صورتش را بوسه باران کرد و گفت: بابا دیگه نرو، وقتی میری دلم میگیره، خیلی غصه می خورم.
سپهر- فدای اون دلت بشم. فعلا باید با مامی بری مسافرت وقتی برگشتی می برمت پیش خودم. باشه؟
طلا- بابا چرا پیش مامی خوابیدی،زشته الان مامی فکر می کنه پسر بدی هستی ها.
سپهر- پدرسوخته چرا وقتی پیش تو می خوابم زشت نیست، پیش مامان زشته هان؟
طلا- چون که من دخترت هستم.
سپهر- خوب مامان هم زن منه.
طلا- آره مامی؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و چون خوابم می آمد به ساعت نگاه کردم. ساعت چهار و نیم بود. گفتم: طلا نمی خوای بخوابی، پاشو عزیزم.
-می خوام پیش شما بخوابم، این وسط.
-پس بگیر بخواب، چون بابا خسته است و بقیه حرفا باشه برا صبح که بیدار شدیم.
طلا- چشم مامی جون ولی اخه خوابم نمی آید.
سپهر- دخترم بخواب چون مامی خوابش میاد و خستگی من بهونه است.
خندیدم و چشمانم را بستم،صبح ساعت ده و نیم بود که بیدار شدم و دیدم سپهر و طلا کنارم نیستند قبل از اینکه پایین بروم دوش گرفتم و سپس به خودم رسیدم و بیرون رفتم. سروصدایشان از اتاق طلا می آمد. وقتی در را باز کردم دیدم تمام اسباب بازی ها روی زمین ریخته و دوتایی بازی می کنند.
-سلام.
-سپهر- سلام، سر و صدای ما بیدارت کرد؟
-نه خودم بیدار شدم، شماها کی بیدار شدین، صبحانه خوردین؟
سپهر- ساعت نه، طلا خورده ولی من منتظر خانمم بودم.
-پس پایین منتظرم.
بعد از صبحانه چون سپهر کار داشت بیرون رفت. من هم باید به خرید می رفتم. قبل از رفتن تلفنی به مامان خبر دادم که بعد ازظهر به محضر می رویم تا عقد کنیم. سپس به خاله تلفن کردم و اطلاع دادم. از خوشحالی دلم می خواست فریاد بزنم و به همه بگویم. وقتی از خید برگشتم غذای مورد علاقه سپهر خورشت فسنجان درست کردم و منتظرش نشستم. هر چه زمان می گذشت نگران تر می شدم چون ساعت از سه گذشته بود و خبری از سپهر نبود. تلفنش هم خاموش بود. با نگرانی راه می رفتم و به ساعت نگاه می کردم، برای اینکه اسباب نگرانی دیگران نشوم به کسی اطلاع ندادم. ساعت شش و نیم بود که سهیل امد، پریشان به نظر می رسید برای همین گفتم: سهیل چی شده؟ چرا پریشونی؟ برای سپهر اتفاقی افتاده؟ چون از ساعت یازده و نیم رفته و هنوز نیومده.
سهیل- از خوشحالی حاسش پرت شده و با یک ماشین تصادف کرده و الان هم تو کلانتریه. برای همین اومدم دنبالت.
-وای خدا نکرده طرف مرده.
-نه،نه فقط زود اماده شو بریم، طلا رو هم پیش رعنا خانم بذار شب می یاییم دنبالش و می بیم خونه خودمون.
با عجله حاضر شدم و همراه سهیل بیرون امدم، آنقدر که حواسم پرت بود دکمه هایم را بالا و پایین بسته بودم. جلوی کلانتری سهیل بهم یاددآوری کرد. داخل کلانتری از دیدن بابا وعمو سعید و عمو محمود دلم هری ریخت. پس حادثه سهمگین تر از اون چیزی بود که من فکر می کردم. وقتی کنار بقیه رسیدم پرسیدم: چی شده، چرا همه تون اینجا جمع شدین؟ پس سپهر کجاست؟
بابا- بریم داخل، جناب سرهنگ منتظر توئه و الان سپهر رو میارن.
جناب سرهنگ با دیدن ما سلامی گفت: لطفا شما بیرون باشید و فقط خانم بمونن.
بعد از بیرون رفتن انها پرسید: خانم شما چه نسبتی با آقای سپهر زمانی دارید؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
-من همسر سابق ایشون هستم و قرار بود امروز دوباره با هم عقد کنیم.
-می شه علت طلاق و ازدواج مجددتونو بدونم.
بی کم و کاست توضیح دادم. قبل از اینکه دوباره سوال کند پرسیدم:
میشه بگید سپهر الان کجاست؟ و این سوالات چه ربطی به تصادف سپهر داره؟
-شما که باید بهتر بدونید. مگه این گردن بند متعلق به شما نیست.
از دیدن زنجیرم که شب قبل پاره شده بود حیران ماندم و به زور آب دهانم را قورت دادم و گفتم: بله ولی دست شما چی کار می کنه، من داده بودم سپهر برایم درست کنه.
با عصبانیت فریاد زد و گفت: خانم دیگه بسه نمی خواد برای من هم رل بازی کنی. آقای زمانی الان در حال مرگ هستن و شما اظهار بی اطلاعی می کنید. بهتره همه چیز رو اعتراف کنید.
دستانم را روی صورتم گذاشتم و گریه کنان جواب دادم: باور کنید من نمی دونم چه بلایی سر سپهر اومده.
-پس من به یادتون می اندازم. این گردن بند رو توی دست آقای زمانی پیدا کردند، کنار اتوبان تهران-کرج با سر و صورت خونین افتاده بود و همه اون اقایونی که بیرون هستن شهادت دادند این گردن بند متعلق به شماست. شما برای رهایی خودتون کمر به قتلش بسته بودید ولی خوشبختانه فعلا ایشون نفس می کشن.
خجالت کشیدم علت پاره شدن زنجیرم را بگویم. چون در اثر بی احتیاطی خود سپهر پاره شده بود. از آن پس هر چه که جناب سرگرد می پرسید جوابی نمی دادم که اخر با خشم خودکارش را روی میز کوبید و گفت: شما تا روشن شدن حقایق و به هوش امدن اقای زمانی بازداشت هستید.
قسمت پایانی



با درماندگی گفتم: حداقل بگید چرا بیهوش شده چه بلایی سرش اومده؟
پوزخندی زد و گفت: به خاطر جراحتی که بهش وارد شده، ضربه ای که بهش خورده و چاقویی که در چند سانتی متری قلبش فرو رفته و آثار ضرب و شتمی که در بدنش هست، دیگه چی باید بگم. دلیل بیهوش بودنشو فهمیدین. راستی شما رزمی کار هم که هستید پس به راحتی از عهده چند مرد برمی آئید، چه برسه به مردی که علاقه بیش از حد به شما داره.
همه چیز بر علیه من بود. چون چند دقیقه بعد از سپهر بیرون رفته بودم و سه ساعت بعد به خانه برگشته بودم. چاره ای جز تحمل نداشتم.
وقتی سرگرد بابا و بقیه را به داخل صدا کرد. بابا و عمو ساکت شدند و ولی عمو سعید گفت: من ضمانت ایشون را بر عهده می گیرم تا آزادش کنین چون مطمئنم غزال بی گناهه.
با ضمانت عمو سعید و گذاشتن سند، اجازه آزاد شدن تا زمانی که سپهر به هوش بیاید و یا متهم اصلی دستگیر شود را پیدا کردم.
وقتی سوار ماشین شدم گفتم: باور کنید من این کارو نکردم، آخه دلیلی برای کشتن سپهر نداشتم چون با میل خودم راضی به ازدواج مجدد شده بودم.
عمو سعید – گریه نکن دخترم! ما می دونیم کار تو نبوده، چون اون موقع که باید این کارو می کردی رهاش کردی و رفتی و حالا با وجود طلا امکان نداره دست به این کار بزنی. ولی متاسفانه دلایل ما قابل قبول قانون نیست و همه چیز بر علیه توئه، غصه نخور ماه هیچ وقت پشت ابر نمی مونه و خدا بزرگه.
-سهیل میشه بگی کجا میری؟
سهیل- اول شما را به خونه می رسونم و بعد میرم بیمارستان.
-پس منم باهات میام.
بابا- آخه کجا میری؟ کاری از دست تو برنمی آید.
گریه ام گرفت و با درماندگی گفتم: پس شما هم فکر می کنید من این بلا رو سرش آوردم، آره؟
عمو سعید حرفش را قطع کرد و گفت: مسعود چی کارش داری؟ بذار بره. عمو جون تو برو بیمارستان، نگران طلا نباش. سها هست، تا هر وقتی خواستی بمون.
بعد از رساندن انها به خانه عمو سعید با سهیل به بیمارستان رفتیم. فرید و افشین هم جلوی بخش مراقبت های ویژه ایستاده بودند. به ایستگاه پرستاری رفتم و با هزار خواهش و تمنا اجازه گرفتم و به داخل رفتم. با دیدن سهر دلم اتش گرفت و آهی از نهادم برآمد. سر، صورت، دستف پاها همه باند پیچی شده بود و دستگاههای زیادی بهش وصل بود. دست بی جانش را به دستم گرفتم و ناله کنان رو به خدا گفتم: خدایا منو ببخش دیگه تنهاش نمی ذارم، دیگه اذیتش نمی کنم. خدایا نذار دخترم پدرش رو پیدا نکرده، طمع بی پدری رو بچشه، به دختر معصوم و بی گناهم پدرشو ببخش
هم چنان به درگاه خدا التماس می کردم و به پهنای صورتم اشک می ریختم. تا اینکه پرستار امد و گفت: خانم لطفا بیرون باشید. الان یک ساعته که اینجا هستید.
به ناچار بلندشدم و بیرون رفتم. از نگاههای فرید احساس می کردم که او هم مرا مجرم می داند و آخر طاقت نیاوردم و گفتم: فرید تو فکر می کنی که کار من بوده که اینجور نگاهم می کنی؟
-نمی دونم.
-به مرگ طلا، به جون خودش، اگه روح من از این ماجرا خبر داشته باشه. من تو خونه نشسته بودم و منتظرش بودم بیاد و بعد از ظهر به محضر بریم.
ناباورانه پرسید: محضر برای چی، یعنی می خواستین عقد کنید. پس چرا سپهر به من حرفی نزده بود.
برای اینکه من دیشب بهش گفتم. صبح هم از وقتی بیدار شده بود سرش به طلا گرم بود و بعدش هم نمی دانم با کی قرار داشت که از خونه بیرون رفت.
فرید- پس زنجیر تو، تو دستش چی کار می کرد، چرا پاره شده؟
-حتما فکر می کنی موقع درگیری پاره شده، آره، نه خیر! من که نمی تونم همه چیز رو موبه مو به همه تعریف کنم.
فرید- گریه نکن، حالا کاریه که شده فقط دعا کن زنده بمونه و گرنه پای تو هم گیره و یه عمر باید تاوانش رو پس بدی. و زندگی هر سه تون تباه میشه.
-من به فکر زندان رفتن خودم نیستم. فقط دلم می خواد بدونم کدووم نامردی اینکارو کرده و چرا؟ من سپهر رو دوست دارم و دیگه هیچ کینه ای ازش به دل ندارم که قصد تلافی داشته باشم. نمی دونم چرا هر چی مصیبته سر من میاد. چند بار حوادث تلخ و کشنده رو باید به چشم ببینم، آخه چرا؟ از شدت ناراحتی به های های افتادم. چه قدر باید تحمل می کردم، به خدا دیگه صبرم لبریز شده بود. چرا همه اش رنج و عذاب! چرا اب خوش از گلوم پایین نمی رفت.
سهیل- غزال بس من، پاشو با افشین برو خونه، می ترسم تو مریض بشی. من و فرید اینجا هستیم و اگه خبری شد بهتون خبر می دیم، اونوقت می تونی بیایی.
-نمی تونم برم خونه، نترس اونقدر که سگ جونم طوریم نمی شه.
افشین- کفر نگو، اینا همش امتحاناییه که باید پس بدیم. فقط کم و زیاد داره. حالا پاشو برو خونه و استراحت کن. فردا باز میایی.
هر چقدر که اصرار کردند زیر بار نرفتم و آخر افشین و فرید رفتند و من و سهیل ماندیم. بعد از رفتن انها سهیل پرسید: غزال شام خوردی یا نه؟
-نهار نخوردم چه برسه به شام.
-چیزی می خوری برات بگیرم.
-من اشتها ندارم، واسه خودت بگیر.
بدون شام تا صبح راه رفتیم و هر از گاهی هم از پرستار به زور اجازه می گرفتیم و سری به سپهر می زدیم، صبح ساعت هفت و نیم بود که دکتر مغز و اعصاب برای ویزیت امد. بعد از معاینه پرسیدم: دکتر کی بهوش میاد؟
دکتر نگاهی کرد و پرسید: شما چه نسبتی با ایشون داری؟
به دروغ گفتم: دخترعمه شون هستم.
دکتر- متاسفانه ضربه سختی به جمجه اش وارد شده و مقداری هم خون تو رگ هاش لخته شده و برای همین تا اثار و علائم حیاتی ایجاد نشده نمی تونیم عمل اش کنیم. باید منتظر معجزه بود. دعا کنید.
دو دستی بر سرم کوبیدم و همانجا روی زمین نشستم و به سجده افتادم و به درگاه خدا ناله و استغاثه کردم. سهیل در حالی که بلندم می کرد گریه کنان گفت: غزال صبر داشته باش، خدا بزرگه. مرگ و زندگی دست اونه و اگه اراده کنه همه چی سرجاش برمی گردده.
-به خدا اگه بفهمم کدوم نامردی این کارو کرده، به خدا خفش می کنم. اخه چه دشمنی باهاش داشته.
سهیل مرا روی صندلی نشاند و بیرون رفت. دقایقی بعد با چند اب میوه و کیک برگشت.
سهیل- غزال بیا یه کم کیک و اب میوه بخور. الان ضعف می کنی.
-نمی تونم، انگار راه گلومو بستن، حالت تهوع دارم.
-خوب معلومه که حالت تهوع پیدا می کنی، شکم خالی فقط گریه کردی. آخه با نخوردن تو که سپهر به هوش نمیاد و مشکل حل نمیشه. خودت رو هم از پا درمی آری. غزال؟
-بله.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
خدا به دادمون برسه، مامان اینا هم اومدند.
به سمت در سالن برگشتم. با دیدن عمو و خاله نفس در سینه ام حبس شد. چه باید می گفتیم.
سهیل- غزال نباید بگیم که دکتر چی گفت، چون ددیروز وقتی از کلانتری زنگ زدن و خبر دادن بابا از حال رفت اگه الان هم بفهمه درجا سکته می کنه.
از حالت راه رفتنشان مشخص بود چه حال و روزی دارند. گرد ماتم و اندوه روی صورتشان را پوشانده بود. وقتی به ما رسیدند خاله خودش را در اغوش من انداخت و با آه و فغان گفت: دیدی پسرمو، عزیزمو به چه روزی انداختن، دیدی چه خاکی تو سرم شد. جگر گوشه ام داره جلوی چشمم پر پر میشه.
به زور خودم را کنترل کردم و گفتم: خاله اروم باش! به امید خدا زود خوب میشه.
خاله- از دیروز تا حالا گوشم به زنگ بود تا خبر به هوش امدنشو میدن، ولی کو؟
وقتی به داخل رفتن، چند دقیقه ای بیشتر نتوانستند طاقت بیاورند و با چشمانی سرخ بیرون امدند. انگار به اندازه چند سال پیر شده بودند. از دیدن حال و روزشان دلم ریش ریش شد و طاقت نیاوردم. خودم را به محوطه بیمارستان رساندم و در کنار درختی نشستم. زار زار کریه می کردم و به خدا التماس می کردم، خدایی که همیشه و همه جا فریاد رسم بود و به کمکم شتافته بود. وقتی کمی سبک شدم و سرم را از روی زانوهایم برداشتم، با دیدن دو چشم اشنا در لباس سفید لبخند روی لبانم نشست. گفتم: خاطره تو اینجا چی کار می کنی؟
خاطره- طرح من تو این بیمارستانه! تو اینجا چی کار می کنی، نکنه برای طلا اتفاقی افتاده که اینطور دل شکسته آه و ناله می کردی.
-نه باباش کنج اینجا افتاده.
-چرا؟
-دیروز نمی دونم کدوم بی پدر و مادری تا حد مرگ زدنش. اونم با چاقو.
-الان در چه وضعیته؟ عملش کردن؟
-نه امکان عمل تا به هوش اومدنش نیست، خون تو مغزش لخته شده.
خاطره- وای خدای من.
-خاطره تو یه کاری بکن، اینجا مثل قصاب خونه می مونه، کسی به حرف ادم گوش نمی کنه، دیروز سه ساعت دنبال دکتر گشتن تا یکی شون اومده بالای سرش.
-متاسفانه بعضی بیمارستان های دولتی خوب به مریض هاشون نمی رسن. الان من به دایی پیمان تلفن می زنم تا یه سر به اینجا بزنه، چون تو این بیمارستان دوست و اشنا زیاد داره.
-افسانه اینا رفتن یا نه؟
-پریروز رفتن، اتفاقا پروازشون با اقا سهند و شیدا یکی بود. چون اونا رو هم تو فرودگاه دیدیم.
-من چون پروازشون دیر وقت بود نرفتم.
با خاطره پیش سپهر رفتیم. خاطره بعد از سفارش به پرستاران بخش، از پیش ما رفت و زدیکی های ظهر همراه پیمان امد. ذراه ای از اثار کدورت و ناراحتی در وجودشان نبود و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و همین رفتار و برخورد خوبشان موجب شرمساریم شد. ولی چاره ای نداشتم، چند تن از پزشکان که همه از دوستان پیمان بودند سپهر را ویزیت کردند و همگی یک جمله را تکرار کردند تا وقتی که به هوش نیاید کاری از دست ما ساخته نیست.
با دلی اکنده از درد، به انتظار معجزه خداوند نشستم. آن شب ساناز و امیر از سفر ماه عسل برمی گشتند و من به جای شادی و سرور، در بیمارستان چشم به در اتاق icu دوخته بودم. وقتی بعد از اتمام زمان ملاقات مامان از من خواست تا همراهشان بروم جواب دادم: از طرف من از همه شان معذرت خواهی کن چون نمی تونم تو خونه اروم و قرار داشته باشم
مامان- اخه عزیزم موندن تو اینجا که فایده ای نداره. در ضمن به خاطر لطف و محبتی که در حقت روا داشته این قدر خودتو عذاب میدی و ناراحتی؟ همون بهتر بمیره تا از شرش راحت بشی و مثل اسیر تو خونش مجبور به زندگی نشی.
حیان به صورتش نگاه کردم و جواب دادم: مامان چی میگی، فکر نمی کردم تا این حد سنگ دل باشی. ولی من درست برعکس شما هیچ کینه ای ازش در دل ندارم و دعا می کنم خدا هر چه زودتر شفاش بده و به هوش بیاد.
مامان- برای اینکه عقل نداری.
و با اخم و ناراحتی از من خداحافظی کرد و رفت. باز من ماندم و سهیل، و سکوت و تاریکی شب.
دومین شبی که به انتظار طلوع عمر دوباره سپهر نشسته بودیم. چه انتظار سخت و کشنده ای بود. هر بار که چشمانم سنگین می شد با دیدن کابوسهای وحشتناک، سراسیمه از خواب می پریدم.
عقربه های ساعت به کندی حرکت می کرد. احساس خفقان می کردم وقتی صدای اذان در کریدور پیچید جان تازه ای گرفتم. وضویی با عضق ساختم و سجاده ای از عشق رو به درگاه خداوند منان پهن کردم و به راز و نیاز پرداختم تا شاید از سر لطف وکرم به من دل شکسته دل رحمی کند.
چهار روز در دلهره و اضطراب سپری شد. در پنجمین روز چون حسابی خسته و بی خواب بودم به خانه عمو رفتم. زحمت نگه داری طلا به گردن فرشته افتاده بود. او هم با دل و جان ازش نگه داری می کرد. وقتی رسیدم طلا مشغول بازی بود و با دیدنم هیچ اعتنایی نکرده و همچنان سرگرم بود. کنارش رفتم و گفتم: طلا جون سلام، نمی خوای بیای بغلم.
با اخم جواب داد: من با تو قهرم، چرا منو تنها گذاشتی و رفتی.
قبل از اینکه منظورش را بپرسم فرشته گفت: منظور طلا جون اینه که چرا بدون اون رفتی مسافرت.
طلا- بله چرا منو با خودت نبردی، مگه منو دوست نداری، صبر کن بابا بیاد بهش میگم.
دلم اتش گرفت، چون طفلک نمی دانست چه بلایی سر پدرش آمده و افتاب عمرش در حال غروب است. بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم: باشه هروقت اومد بگو. ولی دخترم من تورو خیلی دوست دارم. چون اونجا بچه ها رو راه نمی دن تورو نبردم. حالا اخم هاتو باز کن. می دونی که طاقت قهرتو ندارم.
لبخندی زد و دستانش را دور گردنم حلقه کرد، بعد از کمی حرف زدن با طلا به حمام رفتم و بعد از گرفتن دوش پیش بقیه رفتم. منتظرم بودند تتا شام بخوریم. نگاهی به جمع کردم و پرسیدم: پس سیا کجاست؟ منتظرش نمی مونید.
زن عمو- یک هفته ای میشه که با دوستاش رفته اصفهان.
دیگه حرفی نزدم و شام خوردم. بعد از شام چند دقیقه ای نشستم و سپس با طلا رفتیم تا بخوابیم. قبل از اینکه بخوابیم گفتم: طلا، خانمی اجازه میدی، چند روزی پیش یکی از دوستام که مریضه بمونم.
-منم با خودت می بری؟
-آخه عزیزم بچه ها رو که به بیمارستان راه نمی دن. تو اگه اجازه بدی من برم، منم بهت قول میدم زود، زود بهت سر بزنم. آخه دوستم تنهاست و مامان و باباش اینجا نیستند.
طلا- باشه برو، مامی چرا بابا تلفن نمی کنه، دلم براش تنگ شده.
بغضم گرفت و به زور جواب دادم: جتما کارش زیاده و وقت نکرده، نگران نباش تلفن می زنه! همانطور که ناز و نوازشش خوابم گرفت.
صبح وقتی به بیمارستان می رفتم ماموری منتظرم بود. دوباره به کلانتری رفتم و دوباره از من بازجویی کردند و به زور می خواستند جرمی را که مرتکب نشده بودم به گردن بگیرم. خلاصه بعد از دو ساعت سین جین و انگشت نگاری، اجازه مرخصی دادند که از انجا یکراست به بیمارستان رفتم. افشین و سها هم انجا بودند. ساعتی کنارم ماندند و رفتند. همه غمگین چشم به درگاه خدا دوخته بودند و دعا می کردند. سه روز دیگر در تب و تاب سپری شد و باز شب هشتم برای دیدار طلا به خانه رفتم. تازه از حمام بیرون امده بودم که سیاوش هم از راه رسید. نگاه عمیقی کرد و گفت: غزال چرا پکری، انگار کشتی هات غرق شده؟
-دقیقا!
-چرا؟ می شه علت اش رو بدنم.
نگاهی به طلا که کنجکاوانه به دهانم چشم دوخته بود کردم و رو بهش گفتم: طلا پاشو برو تو اتاق بازی کن.
-آخه می خوام پیش شما بشینم.
-آخه نداره، برو یه خورده بازی کن، خودم صدات می کنم.
بعد از رفتن اش گفتم: سپهر رو با چاقو زدن و الان کنج بیمارستان افتاده.
سیاوش- برای همین اینقدر داغونی، این که دیگه ماتم گرفتن نداره.
چون حوصله بحث نداشتم جوابی ندادم و عمو گفت: چرا نداره، آدم برای غریبه ای که در حال مرگه دل می سوزونه چه برسه به مردی که چند سال باهاش زندگی کرده باشه.
سیاوش- یعنی اونقدر حالش وخیمه.
-به خاطر ضربه ای که به سرش خورده، هشت روزه تو کماست.
لبخندی زد و گفت: خوب بهتر، در عوض از دست این مرتیکه اشغال راحت می شی.
-لطفا خفه شو چون من هنوز هم سپهر رو دوست دارم.
پوزخندی زدم و ادامه دادم : در ضمن اگه بمیره پای من هم گیره چون موقعی که پیداش کردن گردنبند من هم تو دستش بوده.
سیاوش با چشمای گشاد شده گفت: نه این دروغه، باور نمی کنم؟
عمو- چرا حقیقت داره و الان هم غزال با قید ضمانت ازاد شده و اگه....
بغض اجازه جرف زدن به عمورا نداد و سیاوش هم با قیافه گرفته به اتاقش رفت. دقایقی نگذشته بود که طلا با رنگ پریده به حال پیشم آمد و گفت: مامی گردنبند تو گم شده؟
بغلش کردم و وقتی کمی آروم گرفت گفتم: بله عزیزم، چطور مگه؟
طلا- نه گم نشده، اون دست باباست. خودم وقتی عمو سیاوش به دوستش می گفت شنیدم.
ضربان قلبم بیشتر شد، احساس کردم قلبم از جا کنده می شود، عمو طلا را از بغل ام گرفت و عادی و خونسرد پرسید:
خوب عموجون دیگه چی گفت؟
طلا- گفت چرا این کارو کردی، مگه قرار نبود داره ... داره سپهر....
عمو- دار و ندار.
طلا- بله دار و ندار سپهر مال تو باشه و غزال هم مال من. بعد گفت مجبور میشم که بگم که تو... آخه عمو جو اونا با دروغ سر بابام رو کلاه گذاشتن من می ترسم! چون عمو سیا گفت تو رو هم می کشم. برای همین من از پشت پرده که یواشکی قائم شده بودم فرار کردم.
-نترس عزیز من. تا وقتی که با منی از هیچ چیز نباید بترسی.
دردی مثل صاعقه از سرم گذشت، سرم را بین دستانم گرفتم و فشار دادم تا شاید دردش کمتر شود. عمو بعد از شنیدن حرف های طلا شماره ای را گرفت و گفت: مسعود پاشید بیایید اینجا می خوایم شام رو دور هم باشیم.
فهمیدم اول می خواهد انها را در جریان بگذار. زبانم قفل شده بود و نمی توانستم حرف بزنم چون نیمی از این معما برایم حل شده بود و فهمیدم سیاوش در این ماجرا دست داشته و حدس زدم مخاطبش به احتمال زیاد باید شراره باشد که در صورت مردن سپهر اموالش به میلاد می رسید چون من نیازی نداشتم. در همین فکر و اندشه بودمکه سیاوش به حمام رفته و مرتب و اراسته امد. دقایقی بعد هم بابا و مامان به همراه ساناز و امیر از راه رسیدند. به محض رسیدن ساناز، عمو رو به سانازگفت: عمو جون اگه زحمتی براتون نیست طلا رو ببرید بیرون و شام را هم بیرون بخورید چون طفلکی چند روزه تو خونه مونده.
ساناز بی چون و چرا طلا را همراه امیر بیرون بردند. بعد از رفتن انها عمو روبروی سیاوش ایستاد و گفت: خوب اقا سیاوش تعریف کنید ببینیم این چند روزه کجا بودید؟ خوش گذشت؟
همه چشم به عمو دوخته بودیم و کسی جرات حرف زدن را نداشت چون از خشم و ناراحتی رگهای گردنش بیرون زده و صورتش سرخ شده بود. سیاوش که از رفتار عمو جا خورده بود با خونسردی که سعی می کرد داشته باشد گفت: خوب معلومه، با دوستام رفته بودیم اصفهان.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
عمو چنان کشیده ای به حورتش زد که خون از دماغش جاری شد. سپس با فریاد گفت: بی شرف، آدم کش! خجالت نکشیدی. نمی دونستم تو این چند سال مار تو استین ام پرورش می دم. احمق چرا این کارو کردی. می خوای غزال رو اینطوری بدست بیاری، درسته؟
و کشیده دیگری زد و ادامه داد: پس چرا خفه شدی و حرف نمی زنی، جوابمو بده.
سیاوش که سرش پایین بود جواب داد: برای اینکه اون کثافت غزال رو از من گرفت. من این همه سال منتظر همچین فرصتی می گشتم تا تلافی کنم.
عمو- به دست آوردی، آره؟ به چه قیمتی؟ به قیمت ریختن خون یه ادم بی گناه، اونی که چند دقیقه پیش باهاش حرف می زدی کی بود؟ چرا سر سپهر کلاه گذاشتین، نکنه با شراره دست یه یکی شدی؟
سیا- میلاد پسر سپهر نیست. اون موقع شراره دنبال یکی می گشت که گند کاریشو به گردن یکی بندازه تا شاید به پولی برسه.
عمو- و توی کثافت کمکش کردی تا زندگی دختر عموتو تباه کنی! مثلا خیلی دوستش داری. آخه بی شرف مگه تو وجدان نداری، چطور دلت اومد همچین معامله ای بکنی، چرا ابروی سپهر رو بردی. نامرد، حیوون.
کسی جرفی نمی زد و فقط عمو بود که سیا را سرزنش می کرد. وقتی حرفهایش تمام شد به عمو بهرام تلفن کرد و ماوقع را برایش شرح داد. سیاوش بلند شد تا از خانه بیرون برود ولی، عمو روی مبل هلش داد و گفت:
کجا؟ اگه پاتو از اینجا بیرون بذاری خودم می کشمت.
تا آن لحظه مثل یه تکه سنگ ایستاده بودم و حرفی نمی زدم ولی یک آن تمام تلخی های زندگی ام مثل فیلمی جلوی چشمام زنده شد. دیوانه وار بلندش شدم و بهش حمله کردم. با مشت به سر و سینه اش می کوبیدم و بدوبیراه می گفتم. دلم می خواست خفه اش کنم تا آرام بگیرم. سیاوش بدون اینکه عکس العملی نشان دهد ایستاده بود و نگاه می کرد. بابا با دیدن این صحنه بلند شد و دستانم را گرفت و در حالی که گریه می کرد گفت: بابا فدات شم، می دونم خیلی زجر کشیدی ولی کاریش نداشته باش و بسپرش به دست خدا اون می دونه چطوری جوابشو بده.
-آخه بابا این پست فطرت زندگی منو خراب کرده، سپهر رو پیش من و همه بدنام کرد تا به هدف خودش برسه. من تو شش سال تو حسرت خونه و زندگیم و شوهرم سوختم و ساختم، چه شبهایی که از دوری شما اشک نریختم. دخترم از داشتن پدر محروم شد....
بابا سرم را روی سینه ام فشار داد و دلداریم می داد ولی من ارام نمی شدم. لحظه کمی تسکین پیدا کردم که پلیس به دستهای سیاوش دستبند زد و از خانه بیرونش برد. خیلی دلم می خواست زمان دستگیری شراره هم حضور داشتم ولی افسوس که در ان شرایط ممکن نبود. زنی هوسران که به خاطر پول زندگی ما را به بازی گرفت و ابروی سپهر را برد.
آن شب یکی از سخت ترین و غمناک ترین شبهای عمرم بود. مثل مارگزیده به خود می پیچیدم و تا طلوع افتاب چشم روی هم نگذاشتم و دست به دامن خدا شدم.
صبح با پاهای لرزان قدم به بیمارستان گذاشتم، چون روی، روبرو شدن با خانواده سپهر را نداشتم. وقتی رسیدم تنها سهیل انجا بود و حال سپهر را که پرسیدم جواب داد: هنوز بی هوشه.
سپس سهیل پرسید: غزال دیشب چه اتفاقی افتاد که اییقدر پریشون و داغونی.
با شرمندگی ماجرای شب قبل را تعریف کردم، با خودم گفتم« الانه که سهیل سیلی محکمی به صورتم بزنه و با لگد از اونجا بیرونم کنه» .لی سهیل به جای فحش و ناسزا با مهربانی دست روی شانه ام گذاشت و گفت: بسه دیگه، اینقدر گریه نکن شاید خواست خدا این بود که با این کار همه چیز فاش شده و شما دوباره با اسودگی و اعتماد کنار هم زندگی کنید.
زمانی ترس و دلهره من پایان یافت که با عمو سعید و خاله که از ماجرا باخبر شده بودند روبرو شدم. آنها نه تنها با من بد رفتاری نکردند بلکه با ملایمت دلداریم داده و دعوت به ارامش کردند.
تنها هم و غم من در این میان سپهر بود به درگاه خدا عجز و زاری می کردم و شفای سپهر را می خواستم. این تب و تاب دو شب دیگر نیز به طول انجامید. دم دمای صبح بود که با هزار خواهش و تمنا از پرستار اجازه گرفتم تا دقایقی را در کنار سپهر بمانم. کنار تختش نشستم و دست بی جانش را در دست گرفتم. زیر لب زمزمه کردم: سپهر منم غزال، چرا ازم روبرگردوندی، چرا نگام نمی کنی، چرا دستهای گرم و مهربونت رو روی سرم نمی کشی، نکنه دیگه از دستم خسته شدی و دوستم نداری، آخه چرا می خوای ما رو تنها بذاری، آخه تو که اینقدر بی وفا نبودی.
همانطور که سرم روی دستش بود حرف می زدم و گریه می کردم. از شدت بی خوابی و خستگی چشمانم سوخت. کم کم چشمانم سنگین شد. لحظه ای سراسیمه از خواب پریدم که تکانی روی صورتم احساس کردم اول احساس کردم خواب می بینمچون کسی کنارم نبود. ولی وقتی دقیق شدم، حرکت انگشتهای سپهر را روی دستم احساس کردم. با عجله خودم را به پرستار رساندم. زبانم از خوشحالی بند امده بود و بریده بریده گفتم: خانم موحدی ... انگشت...
پرستار- چی شده؟
-انگشتاشو تکون داد.
-حتما خواب دیدید چون دوبار بالای سرش اومدم شما خواب بودید.
-نه باور کنید! بیایید خودتون از نزدیک ببینید.
با خانم موحدی بالای سر سپهر رفتتم، قلبم به شدت می تپید. خانم موحدی بعد از کنترل علائم و قت در حالات سپهر لبخند زنان جواب داد: بله حق با شماست، همین الان به دکتر تلفن می کنم و اطلاع می دم.
فورا به بیرون رفتم و به افشین که ر حال چرت زدن بود گفتم: افشین، پاشو مژده بده که سپهر داره به هوش میاد.
-راست میگی؟
در این لحظه افشین دستانش را بلند کرد و گفت: خدایا به بزرگیت شکر، می دونستم دست رد به سینه امون نمی زنی.
اشک هر دونفرمان از خوشحالی جاری شده بود و مرتب خدا را شکر می کردیم و به انتظار رسیدن دکتر نشسته بودیم. دکتر بعد از معاینه دستور انتقال به اتاق عمل را داد. بعد از ان فورا به همه تلفن کرده و اطلاع دادیم. دقایقی طول نکشید که همه به بیمارستان رسیدند. من و سهیل داخل بخش منتظر بودیم و بقیه در محوطه بیمارستان.
درست بعد از شش ساعت انتظار، دکتر از اتاق عمل بیرون امد و در حالی که لبخند می زد گفت: شکر خدا، خطر رفع شده و جای نگرانی نیست. یک ساعت بعد به اتاق میارنش. واقعا معجزه شد که به هوش اومد چون همه ما قطع امید کرده بودیم.
دست دکتر را گرفتم و می خواستم ببوسم که دکتر پس کشید و گفت: دخترم شرمنده ام نکن! من که کاری نکردم وظیفه ام بود. باید از خدا تشکر کنی که عمر دوباره بهش داد.
-شما هم خیلی زحمت کشیدید و این وقت صبح تشریف آوردید. تا عمر دارم این لطف شما رو از یاد نمی برم و مدیون شما هستم.
دکتر دستی به پشتم زد و گفت: گفتم که وظیفه ام را انجام دادم و در ضمن من ارادت خاصی به دکتر احتشام و پیمان جان دارم. حالا اگه اجازه بدید از حضورتون مرخص میشم.
دکتر خداحافظی کرد و رفت. ما در اتاق منتظر سپهر ماندیم. وقتی از ریکاوری آوردنش کاملا به هوش نیامده بود. ولی همچنان آه و ناله می کرد و دل همه را به درد آورده بود. لبانش خشک شده و به هم می چسبید. پنبه ای را خیس کردم و به لبانش مالیدم که هر بار چشمانش بی رمق اش راباز می کرد. با کم شدن اثر داروهای بیهوشی ناله هایش شدید تر می شد. تا اینکه پرستار مسکنی تزریق کرد تا کمی از دردش کاسته شد.
زمان ملاقات به خاطر ممنوع الملاقات بودن کسی به داخل نیامد و همه از پشت در از احوالش با خبر می شدند.
شب باز خودم در کنارش ماندم. نزدیک صبح کاملا به هوش آمده بود. چون وقتی چشم باز کرد با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد صدایم کرد:
-غزال......غزال.
-جانم چی می خوای؟
سپهر- آب.
-عزیزم تا دکتر اجازه نده نمی تونم بهت آب بدم، اگه یه کمی دیگه تحمل کنی، تا صبح چیزی نمونده بذار دکتر بیاد.
چند بار چشمانش را باز و بسته کرد. ولی تا ساعت هشت که دکتر برای ویزیت آمد چند بار چشمانش را باز کرد و آب خواست. تا اینکه دکتر آمد و بعد از معاینه کامل گفت: می تونید بهش مایعات بدید، آبمیوه، چایی...
بعد از رفتن دکتر با قاشق آرام، آرام بهش شیر خنک دادم، بعد از خوردنچند قاشق انگار جان تازه ای گرفت چون لبخند کمرنگی بر لبانش نقش بست و دستم را فشار داد. ولی طفلک همچنان درد داشت و ناله می کرد. با کمک مسکن آرام شده و به خواب می رفت.
عصر به خاطر طلا به خانه رفتم. وقتی بغلش کردم اول سپهررا پرسید و گفت: مامی ، بابا چرا تلفن نمی کنه؟ دلم برایش تنگ شده. مامی تو باهاش دعوا کرده که قهر کرده.
-نه عزیزم چرا باهاش دعوا کنم، کارش خیلی زیاده و وقت نمی کنه، مطمئنم دو سه روز دیگه حتما بهت تلفن می کنه.
با اینکه خیلی خسته بودم ولی برای سرگرم کردنش با فرشته به شهربازی بردمش. صبح آهسته از کنارش بلندش دم تا مبادا بیدار شود و مانع رفتنم شود. ساعت هشت و نیم بود که به بیمارستان رسیدم. آهسته دستگیره را چرخاندم تا مبادا بیدارشان کنم که دیدم هم سپهر و هم سهیل هر دو بیدار هستند، سلام کردم و به کنار سپهر رفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم: خوبی، باز هم درد داری؟
سهیل- اگه هزار و یک درد هم داشت با آمدن تو خوب شد. از دیشب پدر منو درآورده، اول می گفت ما، ما، فکر می کردم مامانو می خواد. یکی دو ساعت که گذشت شروع کرد به مار...ال گفتن، گفتم مار دیده یا آل زده! خلاصه تا صبح دنبال مار گشتم و تازه پیش پای تو فهمیدم تورو می خواد.
در حالی که می خندیدم جواب دادم: آره جون خودت، تو گفتی و منم باور کردم. حالا پاشو برو خونه که بی خوابی زده به سرت.
سپهر- طلا حالش چطوره، خوبه؟
-خوبه ولی طفلکی فکر می کنه باز رفتی اهواز، دل تنگت شده و بی قراری می کنه، وقتی حالت یه خورده بهتر شد باید بهش تلفن کنی.
سپهر- حتما.
بعد از رفتن سهیل لبه تخت نشستم و در حالی که صورتش را نوازش می کردم با شرمندگی گفتم: سپهر منو ببخش، من تو رو خیلی اذیت کردم و نمی دونم با چه زبونی ازت معذرت خواهی کنم.
دستش را روی لبم گذاشت و جواب داد: ادامه نده، فقط می خوام همیشه پیشم بمونی. دستش را بوسیدم و از روی لبم برداشتم و گفتم: اگه تو هم بیرونم کنی این دفعه دیگه من نمی رم و قول میدم جبران گذشته رو بکنم و زن خوبی باشم. خیلی دوست دارم.
وقتی سپهر از بیمارستان مرخص شد، نه تنها بر علیه سیاوش و شراره شکایت نکرد بلکه به خاطر عمو و میلاد، از گناهانشان گذشت و خواستار آزادیشان شد.
و من هم با کوله باری از تجربه برای بار دوم به عقد سپهر درآمدم و طبق قولی که به سپهر داده بودم با تمام قوا به طلا و سپهر می رسیدم و رضایتش را جلب می کردم. درست بعد ازده سال زندگی درکنارهم به ارامش رسیده بودیم. زمانی ارامش ما به اوج خود رسید که خدا درست بعد از یک سال از آن ماجرا پسری به ما عطا کرد که به خاطر طلوع خورشید زندگیمان، نامش را طلوع گذاشتیم.
اما ازعدالت خداوند سیاوش بعدازازدی برای همیشه به آلمان پرواز کرد اما بعد از چهار ماه تصادف کرد و قطع نخاع شد و روی ویلچر به ایران بازگشت.
وقتی خواستم دفتر خاطراتم را ببندم، سپهر که کنارم ایستاده بود گفت:
غزال قبل از اینکه ببندیش زیرش بنویس« عشق چراغ هدایتی است برای هر گم کرده راهی» چون دوست دارم وقتی بچه ها بزرگ شدن این دفتر رو بخونن و درس عبرتی بگیرن.

پایان

منبع: www.forum.98ia.com
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
abdolghani غزاله نصرت ا....بابایی داستان نوشته ها 86

Similar threads

بالا