abdolghani
عضو فعال داستان
قسمت 43
-چشم.
از اینکه مجبور به فیلم بازی کردن بودم، خجالت می کشیدم ولی چاره ای جز این نداشتم. سه روز بعد از مسافرت دروغین من عمو پاریس را ترک کرد. چون دو ماه و نیم بود که به خاطر من دست از کار و زندگیش کشیده بود و در پاریس ماندگار شده بود. طبق برنامه ریزی که با سهند کرده بودیم، صبح ها به کلاس زبان می رفتم و بعد از ظهرها با سهند بیرون می رفتیم تا با محیط آشنا شوم. سهند مثل پرستار مواظبم بود و سعی می کرد تا کمتر فکر کنم وغصه بخورم.
لیزا پرستاری بود که دکتر بهرامی پیدا کرده بود و شب و روز، کنارم بود. اوایل به سردی رفتار می کرد ولی بعد رفتارش تغییر کرده و بهتر شده بود.
تقریبا زندگیم روال عادی را طی می کرد و در این میان اینده مبهم بچه عذابم میداد. مخصوصا زمانی که جلوی آینه می ایستادم و به برآمدگی شکمم نگاه می کردم. با حرکاتش موجودیت خودش را برایم ثابت می کرد، نمی دانستم غمگین باشم یا خوشحال.
دکتر بهرامی که اکثر اوقات به دیدنم می آمد. سعی می کرد با جملات امید بخش، دیدم را نسیت به زندگی آینده تغییر بدهد و امیدوارم کند که موفق هم شد. کاملا روحیه ام عوض شده بود و سعی می کردم کمتر فکر کنم و غصه بخورم. چون دکتر می گفت: غم و غصه برای بچه مثل سم می مونه.
یک روز که باز به دیدنم آمده بود، گفت: غزال خانم برای اینکه از تنهایی دربیایی می خواهم تو رو با همسرم آشنا کنم. برای همین فردا شب که شب یک شنبه هست به خونه ما تشریف بیارید.
-ممنونم که تا این حد به فکر من هستید.
-خواهش می کنم، تو یه شهر غریب همه باید به فکر هم باشن تا کمتر احساس غریبی کنیم.
عصربا سهند و لیزا به خانه دکتر رفتیم. همسر دکتر که او هم جراح چشم بود به گرمی از ما استقبال کرد. انها پسری سه ساله بنام پویا داشتند که خیلی شیطون و بازیگوش بود و از در و دیوار بالا می رفت و یک لحظه هم آرام و قرار نداشت. با دیدن پویا من و سهند به یاد دوران کودکی خودمان افتادیم و بی اختیار خندیدیم که دکتر گفت: چی شد که شما دوتا خندیدید.
-پویا جان ما رو به یاد بچگی خودمان انداخت. همه از دستمون ذله می شدند. مخصوصا مامانم.
افسانه- مگه شما دو تا هم سن هستید؟
سهند- بله ما هر دومونو مادر من بزرگ کرده، در واقع خواهر و برادر شیری هستیم.
افسانه- جدی؟ چه خوب. ولی بیچاره مادرتون، چی از دست شما کشیده. چون من از عهده این یه دونه برنمی آم. از صبح تا عصر توی بیمارستان و مطب وقتی هم که به خونه میام باید دنبال پویا بدوم. کسری هم که می آید واویلا میشه. چون خرده فرمایشات دو نفر را باید انجام بدم.
نگاهی به دکتر انداختم و خنده کنان گفتم: ولی من چیز دیگه ای شنیدم. وکتر میگن شما هر روز با دمپایی ازشون پذیرایی می کنید.
افسانه برگشت و به ترکی گفت: دستت درد نکنه حالا دیگه جلوی مریض هات از من بد گویی می کنی.
دکتر- من سگ کی باشم افسانه جون، من غلط می کنم از این حرفها می زنم. شوخی می کنه.
یک دفعه من و سهند زدیم زیر خنده، از بس خندیده بودم دل درد گرفته بودم.
سهند- دکتر جان کانال را عوض کردین ما متوجه نشیم. ولی غافل از اینکه ما هر دو ترکی می فهمیم.
دکتر خنده کنان گفت: پس چیز خوریهای منو فهمیدین؟ راستی من فکر می کردم شما کردین، نه ترک.
-درسته چون ما هم ترکیم هم کرد. پدرمون کرده و مادرمون ترک ارومیه.
دکتر- اتفاقا ما هم ترک تبریز هستیم. چون من و افسانه پسر خاله و دختر خاله هستیم.
آن شب، شب فراموش نشدنی بود چون بعد از مدتی یک آشنا و یک همدل پیدا کرده بودم و راحت می توانستم با او درد و دل کنم. از آن پس رابطه من و افسانه صمیمی و صمیمی تر شد.
بیش از یک ماه از سفر دروغینم می گذشت. در این مدت دو بار با دایی شهرام تماس گرفته بودم و هربار به بهانه ای از دادن نام هتل و تلفن سر باز زده بودم. دفعه سوم که آخرین بارام هم بود به محض تلفن کردن دایی عصبانی شد و گفت: معلوم هست دختر تو کجایی؟ چرا تلفن و نشونی تو بهم نمی دی. شیرین و مسعود می خوان باهات حرف بزنن.
از کوره در رفتم و جواب دادم: من حرفی با او ندارم که بزنم. بگو غزال مرده، یعنی اون روزی که از خونه بیرونم کردند مردم.
و شروع به لرزیدن کردم. لیزا فورا گوشی را از دستم گرفت و سرجایش گذاشت. ولی من حال خودم را نمی فهمیدم چون تمام خاطرات آن روز جلوی چشمانم رژه می رفتند. وقتی حال خودم را فهمیدم که کسری کنارم نشسته بود.
کسری- چی شده، با کی حرف می زدی که اینجوری شدی.
بی حال جواب دادم: با دایی شهرام.
-دیگه حق نداری باهاشون تماس بگیری. من از این می ترسیدم. تو نباید عصبی بشی، فهمیدی، حالا بگیر بخواب و خوب استراحت کن، تا خوب بشی.
سرمی به دستم وصل بود که با تزریق آمپولی دوباره چشمانم سنگین شد. وقتی بیدار شدم دیدم سهند کنار تختم نشسته و دستم را در دستش گرفته است.
سهند- حالت خوبه.
-آره فقط کمی سرم درد می کنه.
سهند- اونم خوب میشه.
سپس رو به لیزا گفت: لطفا یه لیوان آب میوه براش بیار.
بعد از خوردن آب میوه و کمی غذا دوباره خوابیدم. تا چند روزی دوباره دچار آن حالت می شدم که باز با کمک کسری، کمی بهتر شدم. برای اینکه سرگرم شوم کسری پیشنهاد کرد در شرکتی کار کنم. خودش با یک شرکت مهندسی که صاحبش ایرانی بود صحبت کرده بود و روزها مشغول به کار شدم. آقای محبی مردی پنجاه و سه ساله بود که رفتار بهتری با من داشت. و من تا جایی که می توانستم رضایتش را جلب می کردم. با سرگرم شدن به کار وضعم کمی بهتر شد. چون هم کمتر وقت فکر کردن پیدا می کردم و هم درآمدی داشتم. هرچند که عمو سنگ تمام برایم می گذاشت. ولی این درآمد کم دل گرمی برای من و آینده ام شده بود. چون در آینده می توانستم به خودم متکی باشم.
از زمانی که فهمیدم باردارم، سعی کردم جسم وروح خودم را بیشتر تقویت کنم. با پیاده روی، قرص های تقویتی، غذاهای مقوی، کمبود ویتامین مورد نیاز جنین را تا حدودی جبران کرده بودم.
در هفتمین ماه بارداریم، عصر برای خرید با سهند به خیابان نوفل لوشاتو رفتیم کمی که قدم زدیم، دردی بد در ناحیه پهلوم پیچیده شد. با خودم گفتم « درد معمولی که افسانه بهم گفته بود» ولی هر چه می گذشت این درد شدید و شدیدتر می شد. مجبور شدم با سهند در میان بگذارم.
سهند با شنیدن این جمله دستپاچه گفت: چرا زودتر نگفتی، خدایا خودت کمک کن.
لبخندی تصنعی زدم و گفتم: چرا هول شدی. افسانه می گه برای هر زن بارداری این مشکل پیش میاد که با استراحت کردن خوب میشه. حالا بیا بریم خونه تا استراحت کنم.
سهند- چی چی خونه، اول میریم دکتر تا مطمئن بشیم که مشکلی نیست. بعد با خیال آسوده به خونه میریم.
با هم به مطب دکتر هانری رفتیم. منشی بعد از شنیدن حرفهایم اجازه داد تا زودتر از بقیه داخل برویم. دکتر بعد از معاینه بلافاصله به دکتر تلفن کرد و آمبولانس خواست و گفت که هر چه زودتر اتاق عمل را آماده کنند.
سپس رو به ما گفت: شما هر چه زودتر باید سزارین بشید، چون ممکنه هم خودتون و هم بچه اسیب ببینید. ضربان قلب جنین منظم نیست.
با شنیدن این جمله وا رفتم و سست و بی حال شدم. دقایقی طول نکشید که با آمبولانس مرا به بیمارستان بردند. ترس و دلهره به جانم چنگ انداخته بود. از خدا خواستم تا بچه صحیح و سالم به دنیا بیاید و با این ذکر همه چیز را در هوا معلق دیدم.
وقتی به هوش آمدم اولین چیزی که از پرستار پرسیدم، وضعیت بچه بودم. پرستار لبخندی زد و گفت: نگران نباشید بچه شما صحیح و سالمه و منتظره که مادرش شیرش بده، یک دختر کوچولو و ناز.
چون تا آن ساعت کسری اجازه نداده بود دکتر هانری جنسیت بچه را بگوید، از شنیدن اسم دختر تنم لرزید، آهی کشیدم و گفتم:
-خدایا شکرت که از سپهر جدا شدم و مجبور نیستم دخترمو، پاره تنمو از خودم جدا کنم.
وقتی مرا از ریکاوری به بخش بردند، کسری و افسانه و سهند منتظرم بودند. نگرانی در چهره تک تک شان موج می زد. سهند در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، پیشانی ام را بوسید و گفت: خدا را شکر که هر دوشون سالم هستند.
و نتوانست بقیه حرفش را بزند و برای اینکه ناراحتم نکند و شاهد گریه اش نباشم، پشت به ما کرده و جلوی پنجره ایستاد.
منبع : www. forum.98ia.com
-چشم.
از اینکه مجبور به فیلم بازی کردن بودم، خجالت می کشیدم ولی چاره ای جز این نداشتم. سه روز بعد از مسافرت دروغین من عمو پاریس را ترک کرد. چون دو ماه و نیم بود که به خاطر من دست از کار و زندگیش کشیده بود و در پاریس ماندگار شده بود. طبق برنامه ریزی که با سهند کرده بودیم، صبح ها به کلاس زبان می رفتم و بعد از ظهرها با سهند بیرون می رفتیم تا با محیط آشنا شوم. سهند مثل پرستار مواظبم بود و سعی می کرد تا کمتر فکر کنم وغصه بخورم.
لیزا پرستاری بود که دکتر بهرامی پیدا کرده بود و شب و روز، کنارم بود. اوایل به سردی رفتار می کرد ولی بعد رفتارش تغییر کرده و بهتر شده بود.
تقریبا زندگیم روال عادی را طی می کرد و در این میان اینده مبهم بچه عذابم میداد. مخصوصا زمانی که جلوی آینه می ایستادم و به برآمدگی شکمم نگاه می کردم. با حرکاتش موجودیت خودش را برایم ثابت می کرد، نمی دانستم غمگین باشم یا خوشحال.
دکتر بهرامی که اکثر اوقات به دیدنم می آمد. سعی می کرد با جملات امید بخش، دیدم را نسیت به زندگی آینده تغییر بدهد و امیدوارم کند که موفق هم شد. کاملا روحیه ام عوض شده بود و سعی می کردم کمتر فکر کنم و غصه بخورم. چون دکتر می گفت: غم و غصه برای بچه مثل سم می مونه.
یک روز که باز به دیدنم آمده بود، گفت: غزال خانم برای اینکه از تنهایی دربیایی می خواهم تو رو با همسرم آشنا کنم. برای همین فردا شب که شب یک شنبه هست به خونه ما تشریف بیارید.
-ممنونم که تا این حد به فکر من هستید.
-خواهش می کنم، تو یه شهر غریب همه باید به فکر هم باشن تا کمتر احساس غریبی کنیم.
عصربا سهند و لیزا به خانه دکتر رفتیم. همسر دکتر که او هم جراح چشم بود به گرمی از ما استقبال کرد. انها پسری سه ساله بنام پویا داشتند که خیلی شیطون و بازیگوش بود و از در و دیوار بالا می رفت و یک لحظه هم آرام و قرار نداشت. با دیدن پویا من و سهند به یاد دوران کودکی خودمان افتادیم و بی اختیار خندیدیم که دکتر گفت: چی شد که شما دوتا خندیدید.
-پویا جان ما رو به یاد بچگی خودمان انداخت. همه از دستمون ذله می شدند. مخصوصا مامانم.
افسانه- مگه شما دو تا هم سن هستید؟
سهند- بله ما هر دومونو مادر من بزرگ کرده، در واقع خواهر و برادر شیری هستیم.
افسانه- جدی؟ چه خوب. ولی بیچاره مادرتون، چی از دست شما کشیده. چون من از عهده این یه دونه برنمی آم. از صبح تا عصر توی بیمارستان و مطب وقتی هم که به خونه میام باید دنبال پویا بدوم. کسری هم که می آید واویلا میشه. چون خرده فرمایشات دو نفر را باید انجام بدم.
نگاهی به دکتر انداختم و خنده کنان گفتم: ولی من چیز دیگه ای شنیدم. وکتر میگن شما هر روز با دمپایی ازشون پذیرایی می کنید.
افسانه برگشت و به ترکی گفت: دستت درد نکنه حالا دیگه جلوی مریض هات از من بد گویی می کنی.
دکتر- من سگ کی باشم افسانه جون، من غلط می کنم از این حرفها می زنم. شوخی می کنه.
یک دفعه من و سهند زدیم زیر خنده، از بس خندیده بودم دل درد گرفته بودم.
سهند- دکتر جان کانال را عوض کردین ما متوجه نشیم. ولی غافل از اینکه ما هر دو ترکی می فهمیم.
دکتر خنده کنان گفت: پس چیز خوریهای منو فهمیدین؟ راستی من فکر می کردم شما کردین، نه ترک.
-درسته چون ما هم ترکیم هم کرد. پدرمون کرده و مادرمون ترک ارومیه.
دکتر- اتفاقا ما هم ترک تبریز هستیم. چون من و افسانه پسر خاله و دختر خاله هستیم.
آن شب، شب فراموش نشدنی بود چون بعد از مدتی یک آشنا و یک همدل پیدا کرده بودم و راحت می توانستم با او درد و دل کنم. از آن پس رابطه من و افسانه صمیمی و صمیمی تر شد.
بیش از یک ماه از سفر دروغینم می گذشت. در این مدت دو بار با دایی شهرام تماس گرفته بودم و هربار به بهانه ای از دادن نام هتل و تلفن سر باز زده بودم. دفعه سوم که آخرین بارام هم بود به محض تلفن کردن دایی عصبانی شد و گفت: معلوم هست دختر تو کجایی؟ چرا تلفن و نشونی تو بهم نمی دی. شیرین و مسعود می خوان باهات حرف بزنن.
از کوره در رفتم و جواب دادم: من حرفی با او ندارم که بزنم. بگو غزال مرده، یعنی اون روزی که از خونه بیرونم کردند مردم.
و شروع به لرزیدن کردم. لیزا فورا گوشی را از دستم گرفت و سرجایش گذاشت. ولی من حال خودم را نمی فهمیدم چون تمام خاطرات آن روز جلوی چشمانم رژه می رفتند. وقتی حال خودم را فهمیدم که کسری کنارم نشسته بود.
کسری- چی شده، با کی حرف می زدی که اینجوری شدی.
بی حال جواب دادم: با دایی شهرام.
-دیگه حق نداری باهاشون تماس بگیری. من از این می ترسیدم. تو نباید عصبی بشی، فهمیدی، حالا بگیر بخواب و خوب استراحت کن، تا خوب بشی.
سرمی به دستم وصل بود که با تزریق آمپولی دوباره چشمانم سنگین شد. وقتی بیدار شدم دیدم سهند کنار تختم نشسته و دستم را در دستش گرفته است.
سهند- حالت خوبه.
-آره فقط کمی سرم درد می کنه.
سهند- اونم خوب میشه.
سپس رو به لیزا گفت: لطفا یه لیوان آب میوه براش بیار.
بعد از خوردن آب میوه و کمی غذا دوباره خوابیدم. تا چند روزی دوباره دچار آن حالت می شدم که باز با کمک کسری، کمی بهتر شدم. برای اینکه سرگرم شوم کسری پیشنهاد کرد در شرکتی کار کنم. خودش با یک شرکت مهندسی که صاحبش ایرانی بود صحبت کرده بود و روزها مشغول به کار شدم. آقای محبی مردی پنجاه و سه ساله بود که رفتار بهتری با من داشت. و من تا جایی که می توانستم رضایتش را جلب می کردم. با سرگرم شدن به کار وضعم کمی بهتر شد. چون هم کمتر وقت فکر کردن پیدا می کردم و هم درآمدی داشتم. هرچند که عمو سنگ تمام برایم می گذاشت. ولی این درآمد کم دل گرمی برای من و آینده ام شده بود. چون در آینده می توانستم به خودم متکی باشم.
از زمانی که فهمیدم باردارم، سعی کردم جسم وروح خودم را بیشتر تقویت کنم. با پیاده روی، قرص های تقویتی، غذاهای مقوی، کمبود ویتامین مورد نیاز جنین را تا حدودی جبران کرده بودم.
در هفتمین ماه بارداریم، عصر برای خرید با سهند به خیابان نوفل لوشاتو رفتیم کمی که قدم زدیم، دردی بد در ناحیه پهلوم پیچیده شد. با خودم گفتم « درد معمولی که افسانه بهم گفته بود» ولی هر چه می گذشت این درد شدید و شدیدتر می شد. مجبور شدم با سهند در میان بگذارم.
سهند با شنیدن این جمله دستپاچه گفت: چرا زودتر نگفتی، خدایا خودت کمک کن.
لبخندی تصنعی زدم و گفتم: چرا هول شدی. افسانه می گه برای هر زن بارداری این مشکل پیش میاد که با استراحت کردن خوب میشه. حالا بیا بریم خونه تا استراحت کنم.
سهند- چی چی خونه، اول میریم دکتر تا مطمئن بشیم که مشکلی نیست. بعد با خیال آسوده به خونه میریم.
با هم به مطب دکتر هانری رفتیم. منشی بعد از شنیدن حرفهایم اجازه داد تا زودتر از بقیه داخل برویم. دکتر بعد از معاینه بلافاصله به دکتر تلفن کرد و آمبولانس خواست و گفت که هر چه زودتر اتاق عمل را آماده کنند.
سپس رو به ما گفت: شما هر چه زودتر باید سزارین بشید، چون ممکنه هم خودتون و هم بچه اسیب ببینید. ضربان قلب جنین منظم نیست.
با شنیدن این جمله وا رفتم و سست و بی حال شدم. دقایقی طول نکشید که با آمبولانس مرا به بیمارستان بردند. ترس و دلهره به جانم چنگ انداخته بود. از خدا خواستم تا بچه صحیح و سالم به دنیا بیاید و با این ذکر همه چیز را در هوا معلق دیدم.
وقتی به هوش آمدم اولین چیزی که از پرستار پرسیدم، وضعیت بچه بودم. پرستار لبخندی زد و گفت: نگران نباشید بچه شما صحیح و سالمه و منتظره که مادرش شیرش بده، یک دختر کوچولو و ناز.
چون تا آن ساعت کسری اجازه نداده بود دکتر هانری جنسیت بچه را بگوید، از شنیدن اسم دختر تنم لرزید، آهی کشیدم و گفتم:
-خدایا شکرت که از سپهر جدا شدم و مجبور نیستم دخترمو، پاره تنمو از خودم جدا کنم.
وقتی مرا از ریکاوری به بخش بردند، کسری و افسانه و سهند منتظرم بودند. نگرانی در چهره تک تک شان موج می زد. سهند در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، پیشانی ام را بوسید و گفت: خدا را شکر که هر دوشون سالم هستند.
و نتوانست بقیه حرفش را بزند و برای اینکه ناراحتم نکند و شاهد گریه اش نباشم، پشت به ما کرده و جلوی پنجره ایستاد.
منبع : www. forum.98ia.com