درد دلی با صاحب الزمان(حضرت مهدی عج)

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
با کدامین روی ما روز شمار باشیم
عصرها منتظر صبح وصالش باشیم
سالها منتظر سیصدو اندی مرد است
آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم
 

bahman.eng

عضو جدید




خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
بنده: خدایا !خسته ام!نمی توانم.
خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.
خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان
بنده: خدایا سه رکعت زیاد است
خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان
بنده: خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟
خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله
بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!
خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله
بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم
خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم
بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد
خدا:ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده، او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید
خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست
ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!
خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد
ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟
خدا: او جز من کسی را ندارد...شاید توبه کرد...
بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری.
 

تورج پوربهرام

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام اقا !:gol:
چی بگم اقا ! :gol:
سکوتم از رضایت نیست دلم اهل شکایت نیست! :heart:
خودتو. خدا میدونی اقا هر وقت اومدی اومدی! صلاح مملکت خیش را خسروان دانن!:gol:
عشق یعنی قطری دریا شدن! :gol:
 

EECi

مدیر بازنشسته
اقا جان دلم گرفته... امروز روز شهادت مادر بزرگوارت هست...
تسلیت میگم بهت...
 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
ه مي کشم تو را , با تمام انتظار
پر شکوفه کن مرا , اي کرامت بهار

در رهت به انتظار , صف به صف نشسته اند
کارواني از شهيد , کارواني از بهار

اي بهار مهربان , در مسير کاروان
گل بپاش و گل بپاش , گل بکار و گل بکار

بر سرم نمي کشي , دست مهر اگر , مکش
تشنه محبتند , لاله هاي داغ دار

دسته دسته گم شدند , مهره هاي بي نشان
تشنه تشنه سوختند , نخل هاي روزه دار

مي رسد بهار و من , بي شکوفه ام هنوز
آفتاب من , بتاب ! مهربان من , ببار !
 

faramarzjan

کاربر فعال
کی شود در ندبه های جمعه پیدایت کنم
گوشه ای تنها نشینم تا تماشایت کنم
مینویسم روی هر گل نام زیبای تو را
تا که شاید این شب جمعه ملاقاتت کنم
یا مهدی
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پریشان خاطر آن آواره در صحرای گیسویت
هزاران شب خراب افتاده در کنج سر مویت
من از سمت سپاه عشق بازان امدم سویت
که بنویسم خجالت میکشد ماه از گل رویت
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
غروب جمعه رسیده ست و باز تنهایى...


بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیك یا ابا صالح المهدی
سلام


غروب جمعه
غروب جمعه رسیده ست و باز تنهایى
غروبِ این همه غربت، چرا نمی آیى؟
زمین به دور سرم چرخ می زند،
پس کى تمام می شود این روزهای یلدایى؟
کجاست جاذبه ات آفتاب من؟
خسته ست شهاب کوچکت از این مدار پیمایى
کبوترانه دلم را کجا روانه کنم؟
کجاست گنبد آن چشم های مینایى؟
تمام هفته دلم را به جمعه خوش کردم
غروب جمعه رسیده ست و باز تنهایى...
پانته آ صفایی بروجنى
 

bahman.eng

عضو جدید
پیش از این ها فکر میکردم خدا .

پیش از این ها فکر میکردم خدا .

پیش از این ها فکر میکردم خدا ...
پیش از این ها فکرمیکردم خدا خانه ای دارد میان ابر ها
مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس و خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور بر سر تختی نشسته با غرور
ماه ، برق کوچکی از تاج او هر ستاره ، پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او ، آسمان نقش روی دامن او ، کهکشان
رعد و برق شب طنین خنده اش سیل و طوفان نعره توفنده اش
دکمه پیراهن او ، آفتاب برق تیغ و خنجر او ، ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از این ها خاطرم دلگیر بود از خدا دز ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین خانه اش در آسمان دور از زمین
بود ، اما در میان ما نبود مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه میپرسیدم ، از خود ، از خدا از زمین ، از آسمان ، از ابر ها
زود میگفتند : این کار خداست پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه میپرسی ، جوابش آتش است آب اگر خوردی ، عذابش آتش است
تا ببندی چشم ، کورت میکند تا شدی نزدیک دورت میکند
کج گشودی دست ، سنگت میکند کج نهادی پای ، لنگت میکند
تا خطا کردی ، عذابت میکند در میان آتش ، آبت میکند ...
با همین قصه ، دلم مشغول بود خواب هایم ، خواب دیو و غول بود
خواب میدیدم که غرق آتشم در دهان شعله های سرکشم
در دهان اژدهایی خشمگین بر سرم باران گرز آتشین
محو میشد نعره هایم ، بی صدا در طنین خنده ی خشم خدا ...
نیت من ، در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه میکردم ، همه از ترس بود مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ ، مثل خنده ای بی حوصله سخت مثل حل صدها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه ، در یک روستا خانه ای دیدم ، خوب و آشنا
زود پرسیدم : پدر اینجا کجاست ؟ گفت : اینجا خانه ی خوب خداست !
گفت : اینجا میشود یک لحظه ماند گوشه ای خلوت ، نمازی ساده خواند
با وضویی ، دست و رویی تازه کرد با دل خود ، گفت و گویی تازه کرد
گفتمش ، پس آن خدای خشمگین خانه اش اینجاست ؟ اینجا ، در زمین ؟
گفت : آری خانه او بی ریاست فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی نام او نور و نشانش روشنی
خشم ، نامی از نشانی های اوست حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی شیرین تر است مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست ، معنی میدهد قهر هم با دوست ، معنی میدهد
هیچ کس با دشمن خود قهر نیست قهری او هم نشان دوستی است ...
تازه فهمیدم خدایم این خداست این خدای مهربان و آشناست
دوستی ، از من به من نزدیک تر از رگ گردن به من نزدیک تر
آن خدای پیش از این را باد برد نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود چون حبابی ، نقش روی آب بود
میتوانم بعد از این ، با این خدا دوست باشم ، دوست ، پاک و بی ریا
میتوان با این خدا پرواز کرد سفره دل را برایش باز کرد
میتوان درباره گل حرف زد صاف و ساده ، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت با دو قطره ، صدهزاران راز گفت
میتوان با او صمیمی حرف زد مثل یاران قدیمی حرف زد
میتوان تصنیفی از پرواز خواند با الفبای سکوت آواز خواند
میتوان مثل علف ها حرف زد با زبانی بی الفبا حرف زد
میتوان درباره هر چیز گفت میتوان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا " پیش از این ها فکر میکردم خدا ... "
"قیصر امین پور"
 

EECi

مدیر بازنشسته
سلام بر روی ماهت اقا جان
امدم سلامی عرض کنم و بگویم خیلی دوستت دارم...
می خواهم عنایتی به قلب درمانده ام بکنی که همیشه بیادت باشم

یا حق
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
یتیم توست دل جمکرانی‌ام



هر شب یتیم توست دل جمکرانی‌ام
جانم به لب رسیده بیا یار جانی‌ام
از بادها نشانی‌تان را گرفته‌ام
عمری است عاجزانه پی آن نشانی‌ام
طی شد جوانی من و رؤیت نشد رخت
"شرمنده جوانی از این زندگانیم"
با من بگو که خیمه کجا می‌کنی به پا
آخر چرا به خاک سیه می‌نشانی ام
در این دهه اگر چه صدایت گرفته است
یک شب بخوان به صوت خوش آسمانی‌ام
در روضه احتمال حضورت قوی‌تر است
شاید به عشق نام عمویت بخوانی‌ام
هم پیر قد خمیدگی زینب توا م
هم داغدار آن دو لب خیزرانی‌ام
این روزها که حال مرا درک می‌کنی
بگذار دست بر دل آتشفشانی‌ام
در به دری برای غلام تو خوب نیست
تأیید کن که نوکر صاحب زمانی‌ام​
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
برداشت آزاد:
میلیونها نفر شامگاه هر جمعه
منتظر سریال مختارند
تا انتقام حسین را بگیرد
اما
1174 سال است
که مردی
فقط منتظر
313
نفر است که انتقام جدش را بگیرد
 

YAALIASGHAR

عضو جدید
تو که درد آشنای اهل دردی
تو که دست کسی را رد نکردی
بگو حالا که دلهامان شکسته ست
دلت می آید آیا بر نگردی؟
 

YAALIASGHAR

عضو جدید
دل ما شد کویر تفته؟ برگرد
خدا را! ای بهار رفته برگرد
تمام جمعه ها را صبر کردیم
اقلا جمعه ی این هفته برگرد
 

YAALIASGHAR

عضو جدید
نکردی آشکارا خلوتت را
دوباره من غریبم قربتت را
خدا امروز هم در دفتر عشق
موجه کرد گویا غیبتت را
 

Star135

عضو جدید
دلبستگی به یار را می فهمیم
درد دل بی قرار را می فهمیم
یک عمر اسیر صف نانیم آقا
ما معنی انتظار را می فهمیم !

ای آنکه بهار باور دهکده ای
در فکر شکوه باغ آفت زده ای
من ترسم از این است که در وقت ظهور
یک عده بگویند که زود آمده ای !

منبع: انقلاب یک نفره / علیرضا دهرویه
 

YAALIASGHAR

عضو جدید
از عرش صدای یا ولا می آید
آئینه ی آخر خدا می آید
می آیی و عدل بر جهان می باری
آنروز دوباره مرتضی می آید
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
گفتم سلام بر تو ای منجی سلامت
گفتا سلام گفتی.ازما ببین کرامت
گفتم که تاتوهستی بی غم بود دل من
گفتا همیشه هستم.باما بکن رفاقت
گفتم که ای گل من.من راتویار خوددان
گفتااگر بخواهی یارت شوم به طاعت
گفتم که عاشقانت دائم چگونه باشند؟
گفتا به بندگی ویادآور قیامت
گفتم چگونه از بد.خود را جدا سازم
گفتابیا به سویم.از بدکنم رهایت
گفتم که من ندارم حامی ویار مخلص
گفتاکه من زهر کس.بهترکنم هدایت
گفتم چگونه دانم بیراه وراه چون است؟
گفتا بیا به سویم.من می کنم هدایت
گر توقردادی مارا نمونه خود
آن گه بدان که فردا.مامی کنیم شفاعت
 

YAALIASGHAR

عضو جدید
انتظار منتظر
در وادى این آسمان بى‏ابر و این زمین گرمِ انتظار، همه چیز بوى جگر سوز گریستن را مى‏دهد، در میان کوچه‏هاى این انتظار، طلب اوست که بی‌داد مى‏کند. خدایا! آن‌قدر بر پاى طلب او قلب‌مان رنگ نامرادى گرفته، که جز وجود او مرهمى براى این خلاء عظیم و این زخم جان‌سوز نمى‏شناسیم.
او که با شقایق‌ها، آن مظهر غم‌هاى عالم، نسبت دارد و با آمدنش غبار خستگى انتظار و تنهایى را از وجودمان مى‏زداید. اوست که سایبان آرامش است و صحنه یکتایى حقیقت.
اگر او بیاید، انتظار خواهد پژمرد، قطره‏هاى اشک به پاى شادى خواهد ریخت، نیزار از گام‌هاى او موسیقى غم را به خاموشى خواهد خواند و قلب مرداب به عشق او به تپش خواهد آمد.
با آمدنش من و تو از گذرگاه پوچى خواهیم گذشت، چه بسا به اوج انسانیت برسیم و گوی‌هاى بلورین غرور و کبر را بشکنیم.
مى‏دانم اگر او بیاید ترنم صداى آزادى از قفس اسارت و خاموشى به گوش مى‏رسد و جهان عطرآگین مى‏شود.
آرى! کسى خواهد آمد از نسل على، علیه‏السلام، از خاندان عدالت، کسى که بوى یاس‌هاى سپید خانه محمد، صلّى‏اللّه‏علیه‏وآله، را مى‏دهد. او از دیارى غریب اما آشنا مى‏آید.
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیشب کسی برای تو سجاده وا نکرد
بغضی ترک ندید و گلویی صدا نکرد

انگار ما بدون حضور تو راحتیم
وقتی کسی برای ظهورت دعا نکرد

ما را همین صدا نزدن بیخیال کرد
ما را همین صدا نزدن با خدا نکرد

وقتی که دامن تو رها شد ز دست ما
دست گناه دامن مان را رها نکرد

در روزگار ما تو بیابان نشین شدی
خاکم به سر شود که دل ما حیا نکرد
 

khosroshahiy

مدیر بازنشسته
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است

هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است




کی عید می رسد که تکانی دهم به خویش

هر گوشه از اتاق دلم تار بسته است



شب ها به دور شمع کسی چرخ می خورد

پروانه ای که دل به دل یار بسته است



از تو همیشه حرف زدن کار مشکلی ست

در می زنیم وخانه ی گفتار بسته است



باید به دست شعر نمی دادم عشق را

حتی زبان ساده ی اشعار بسته است



وقتی غروب جمعه رسد بی تو آفتاب

انگار بر گلوی خودش دار بسته است



می ترسم آخرش تو نیایی و پر کنند

در شهر : عاشقی زجهان بار بسته است

تو کجایی که بیایی تا بدری همه رگهای تن غم را
تا ببری ریسمان ماتم را


 
آخرین ویرایش:

YAALIASGHAR

عضو جدید
این هفته هم گذشت تو اما نیامدی
خورشید خانواده ی زهرا نیامدی
از جاده ی همیشه ی چشم انتظارها
ای آخرین مسافردنیا نیامدی
صبحی کنار جاده تو را منتظر شدیم
"آمد غروب،رفت وتوآقا نیامدی"
امروزمان که رفت چه خاکی به سر کنیم؟
آقای من ! اگر زد وفردا نیامدی
غیبت بهانه ای است که پاکیزه تر شویم
تا روبرویمان نشدی ، تا نیامدی
 

glad75

عضو جدید
tgh.jpg
خاطرم نیست نسیم مهرت از کدامین پنجره آمدو روی گونه هایم وزیدن گرفت
کجامی شناختمت،کجااحساست میکردم
میدانستم که هستی ومی شمردمت که دوازدهمی
دلخوش بودم که میایی جمعه ای از کنار کعبه
چه می دانستم که بی اراده ی من میاییهرازگاهی در خانهی دلم
من غرق بحرمحن بودم که تو ناگاه آمدی رهایم کردی ومنجیم شدی
اما حالا هیچ آرزویی ندارم جزاینکه بیایی چشم روشنی فاطمه شوی
بییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییا نه برای من،که برای دل مادرت
 

Similar threads

بالا